گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

۷ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

اخرین نفسهای این قرن و این سال و این روز درحال اتمام هستند و چیزی نمونده که بهارخانم رسما عشوه بیاد و دلبری کنه.سالی که گذشت خیلی تجربه کسب کردم.کروناس جمعی خانواوم منو واقعا اذیت کرد، ضرر مالی هم خیلی فشار داد به من. ولی ازنظر تحول فردی و مهارتی و رشته ام کلی پیشرفت کردم و خداروشکر‌. خداروشکر گه کنار عزیزانمم و سالمند.

برای قرن جدید و ۱۴۰۱ حرف زیادی ندارم و وقت عمله.

امیدوارم ثبات و ارامش و سلامت برای همه بخصوص عزیزانم فراهم باشه .

  • بامبوی خوشحال
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۰۸
  • ۱۸ نمایش
  • بامبوی خوشحال

آخِر چارشمبه

۲۴
اسفند

اخرین چهارشنبه ی سال۱۴۰۰،اخرین روزهای قرن ۱۴! 

شب خاطره انگیزیه برای من.یادمه نزدیک عید که میشد و مادرم مشغول خونه تکونی بود، تموم کارهای شستشو و خانه تکانی و..رو  به سرعت تا روز سه شنبه باید تکمیل میشد و من هم سرم بی کلاه نمیموند و به کار گرفته میشدم و غر میزدم که:" حالا تموم نشه مگه چی میشه"؟ میگفت شب عزیزیه و باید کارا تموم شده باشن.

 

تقریبا هرسال در خونمون و در حیاط آتیشی روشن میکردیم و مادرم با وجود آرتروزش، از روی آتیش میپریدو بقیه ی اهل خانه را هم تشویق و توصیه میکرد که بپرین و بقولی " چِلّه چیخدی" کنین. خودش با دوق خاصی میپرید و میگفت:"چیله چیخدی، باهار گلدی"

 

هنوز بوی اون گازوئیل یا نفت زیادی که میزدم در ذهنمه! بوی سوختن چوبها و دود کردنشون و مادرم که دعوا میکرد که" نزار دود کنن، مردم خونه هاشونو تمیز کردن خوب نیست دودی کنیم همه جارو" .

 

نزدیکای ۹شب که میشد در خونه هارو میزدن.چندتا بچه که اخر هم نفهمیدم چه کسانی هستن؟ صورتشونو با پارچه سفیدی یا چادر میپوشوندن و وقتی میگفتی کیه؟ میگفتن "ملاغه زن هستم" .مامانم با ذوق میگفت" خلته گلدی" اومده و گردو،کشمش و یا مقدار قابل توجهی پول بهشون میداد.

از بچگیدوست داشتم یکبار هیجان این ملاغه زن بودن رو تجربه کنم، بنظرم خیلی باحال بود.ولی خب شرم و حیا و یا غرور اجازه نمیداد که در خونه ی بقیه رو بزنم و چیزی بخوام. حالاکه فکر میکنم کار خیلی باحالیه. اخه در روستا، چون خونه ها پلکانیه و پشت بوم هرکس حیاط نفر دیگست، از پشت بوم کیسه ای رو با طناب میندازن توی ایوون و تو متوجه میشی و باید در کیسه چیزی بندازی!  شاید حالاکه مرد گنده شدم، یک روزی برای تجربش این کارو بکنم:))

 

تاکید بسیار مادرم براین بود که در این شب آرزوهای خوب بکنید،شب‌عزیز و مبارکیه و برای همه دعا کنین و "چیز خوب بخواین" همچنین تاکید میکرد" حرف بد و ناامیدانه نزنین" 

 

کردهای اطراف و همچنین همسایه های کناری که کرد بودن، آتیش روشن میکردن و زنهای چاق و لپ گل انداخته ی کرمانج همه در یک جمع گرد میومدن و با خنده های سرشار از ذوق و غیر ریتمیک و گاهی ممتد در حد سی ثانیه از روی آتیش میپریدن و میگفتن " چله که چو بهاره" . دخترای دم بخت و جوانشونم با ناز و کرشمه ای دستشونو میزاشتن روی چادر یا گره زوسریشون و یکبار میپریدن و سریع میرفتن که جلوی بقیه زنها خودشون رو ماخوذ به حیا جلوه بدن.

در رابطه با کرداا نکته ی آخر که جالب بود غذای شب چهارشنبشون بود. کوکو درست میکردن همشون ولی بهش نمیگفتن کوکو:)) بهش میگفتند "هَیه هیه" که معنیش میشه "هست،هست" اوناهم اعتقادشون این بود که نباید دراین شب حرف ناامیدکننده زد و کوکو چون مفهوم از نبود و فقدانه، میگفتن هست هست:))

 

اما تاجاییکه یادم میاد ما چهارشنبه شبها رشته پلو با ماست میخوردیم! گوشتهای قلقلی هم داخلش میچرخیدن . چندسالی هست که زن داداشم درست میکنه و بنظر من، خوشمزه ترین رشته پلوی قرن دستپخت اونه.هرچی میخوردی بازم دلت میخواست بخوری.

امسال به دورم از همه چیز و در تنهایی اتاقم، میخوام پادکست گوش بدمو غذای خوبی سفارش دادم و منتطرش هستم تا امشب رو بهتر از بقیه بگدزونم و به حرف مادرم عمل کنم. زیاده حرفی نیست.ولی در راه پایین اومدن از منبر عرض کنم که : دوست دارم زندگی رو .

 

 

 

  • بامبوی خوشحال

فاقد عنوان

۲۳
اسفند
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۵۰
  • ۱۳ نمایش
  • بامبوی خوشحال
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۵۶
  • ۱۹ نمایش
  • بامبوی خوشحال