گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

۶ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

سالِ ۲

۲۷
اسفند

۱. این سالی که در حال پایانه، سال خاصی برای من بود. سالی بود که مشت و لگد های بسیاری خوردم . ۴۰۲ از اون سالها بود که اگر عمری باشه حتما در روزگاران بعد، ازش یاد میکنم . مشت و لگد خوردم، ته کاسه ی امید رو لیسیدم و لنگان و مجروح و خسته ادامه دادم . مطلقا هیچ چیزی طبق برنامه ریزی های معمول (و نه ایده آل ) پیش نرفت . کلا امسال برای من سرکنگبین صفرا فزود . دیگه خسته تر (و احتمالا پوست کلفت تر) از اونی هستم که ناراحتشون باشم. فدای سرم که رابطه ام کار نکرد، فدای سرم که استریت نشدم، فدای سرم که از کار کلینیکی و درآمد خوب گذشتم‌. فدای سرم که دوتا پایان نامه من رو تا حد جنون رسوندن و هنوز تموم نشده. فدای سرم که از دوستانم و از کوه و طبیعت و کتاب و شعر دور شدم. فدای سرم که اعتماد به نفسم مثل سیگاری دود شد . فدای سرم. تنهاتر از همیشه شدم و البته با خودم دوست تر. یکجایی هست که چاره ای نداری جز اینکه خودت رو بغل کنی و قربان خودت بری. خودِ افتادم رو بلند کردم. میگفت "فقط یک اُفتاده شکوهِ بلند شدن رو می‌فهمه" .
سال سختی بود ولی نه سخت ترین.

 

۲. من رسیدم به جایی که مواردی رو به عنوان تقدیرم پذیرفتم و بیخیال دست‌وپا زدن بیهوده در مقابل چیزایی که از کنترلم خارجه شدم.
مجبور بودم و مغلوب .
در دنیا و زندگی من خواستن(و خاستن) توانستن نبود .  خواستن من برابر روزگار، طبیعت سرنوشت، خواست خداوند یا تصادف بی ارزش بود.
میگفت "یک جایی از بلوغ روانی، ظرفیت پذیرش تقدیره بی گلایه و تلخی و تن دادن به چیزی که بهت مقدر شده با لبخندی؛ چرا که نیک یا بد این سهم توئه از زندگی" . و منم تایید میکنم اجبارا و ناچارا.

 

۳. برای سال جدید هدف و چشم انداز خاصی ندارم. خوشحالم بابت نو شدن سال البته ولی احتمالا " روز به روز" برم جلو کمتر اذیت باشم یا لااقل راحت تر کنار بیام .

 

  • بامبوی خوشحال

از ورژن خشن و عصبانی خودم بدم میاد. همیشه خانوادم سرکوفت میزنن که سیاست نداری و باید سیاست داشته باشی و با پنبه سر ببری. 

ولی من ندارم. رک و راست هستم و مجبور باشم با داس سر میبرم نه با پنبه.

 

سه‌روزه یک کلمه نتونستم درس بخونم‌و نا امید و تاریکم.

صبح رسیدم و رفتم سراغ اینکه واقعا سر ببرم. رفتم توی اتاق مدیر گروهشون، شروع به داد و بیداد کردم و کوتاه نیومدم. عصبانی باشم از عمرو بن عبدود هم خشمگین تر‌ میشم. اومد التماسم رو کرد که بریم بیرون صحبت کنیم. با خودش و مدیر گروهش رفتیم محوطه ی پزشکی و اکنجا خواست مثلا تلافی کنه اما نتونست. اونقدری عصبانی بودم که نتونست .

احساس بدی دارم . امیدوارم آدم نکشم واسه این پایان نامه :))

فعلا موقتا مشکل حل شد فکر کنم. 

احساس بدی دارم ولی چاره ای نبود. از خودم بدم میاد . ترم پایینی هام ماهی چهل پنجاه تومن پول در میارن و من؟ فرقی با یک انگل ندارم . انقدری احساس گندی دارم که نمیدونی . واقعا وضعیتم مثل اون کلیپ نامجوئه که میگه من حال ادامه دادن ندارم . یا رائفی پور که میگفت خدایا بسه دیگه. 

دارم میرم بازار گلها چند گل با نشاط بخرم و کمی خرید کنم برای دربی. از بازی استقلال لذت نمیبرم ولی خب عشقه دیگه. چه میشود کرد؟

  • بامبوی خوشحال

دورِ کند

۱۶
اسفند

۱. خیلی بد عصبانی شدم و کارهای ناخوشایندی کردم . پشیمان هم نیستم. بعضی اوقات نمیشه محترمانه رفنار کرد با بعضیها. نمیشه احترام بزرگتر رو نگه داشت گاهی اوقات اگر خودشون سعی در حفظ این احترامه نداشته باشند . خوبیش اینه حسابی تخلیه شدم . دیدم جونی نمونده برام؛ کتابها رو ریختم توی کولم و بعد مدت خیلی زیادی رفتم شهر خودم. خونمون شبیه کاروانسرا بود. حدس میزدم البته. کمی خرید کردم و به خونه باغ امدم. تا عید فطر اینجا فقط پرنده پر میزنه. هیچکسی نیست و هوا سبکه. آب و برق داره و گاز نه. بخاری نفتی و هیزمی و برقی هست‌. سرم درد میکنه ولی ایرادی نداره. نیاز داشتم راه برم و بگردم. برم بین سپیدارها و سرم رو نود درجه خم کنم تا نوکشون رو ببینم. چوب انگور بسوزونم و از بوی آتیشش مست بشم. شکوفه های بادوم و زردآلوها رو سرما زده و با نگاه کردنشون یاد چیزهایی میفتم. کمی گشتم و گل سنگ و لاله و بنفشه دیدم . زیاد نمیتونم اینجا بمونم اما برای مدتی باید سعی کنم به طبیعت بپیوندم و آرام باشم . 

۲. زنها به طور کلی موجودات خیلی بهتری هستن. گاهی گرهی که چند نره غول با چنگ و مشت نمیتونن باز کنند رو ، یک زن با لطافت و زنانگی خودش به راحتی باز میکنه . استادم تونست گندی که زدم رو بشوره.  بی دلیل نیست که شاعر میگه " دخترا خیلی آس هستن، انسانای خاص هستن" . 

۳. اینکه گاهی اتفاقی میفته و میگی حس ششمم بهم گفته بود چنین چیزی رو، در واقع حس ششم نیست. اورثینک زیاده که ذهنت همه ی حالات مختلف رو بارها بررسی کرده و درگیرش شدی .

۴. نمیدونم چند درصد لوند بودن به زیبایی و چند درصدش به رفتار یک شخص بستگی داره ولی بعضیها خیلی لوند هستند حتا با ابروهایی کلفت تر از خمینی .

۵. بعد مدتها کافه ی نیما رفتم . دخترکی تین عیجر با موهای کوتاه آبی با صدای خوشی به زیبایی مینواخت و میخوند : 

I'm not single
I'm just dating myself
No one knows me better
And it's better for my health
I'm fine
Me  myself and I
Putting in the time 

  • بامبوی خوشحال

درهم

۱۴
اسفند

شرایطم انقدر درهم شده که تتمه امید باقی مونده رو با تن نحیفم محکم به آغوش کشیدم و غولی از نشدنها و موانع و ناامیدی ها سعی دارند چاقوشون رو فرو کنن و ناک اوت بشم. به خودم قول داده بودم تا روز آخر کم نیارم و امیدوارم همینطور باشه . ولی به شرطیکه روح و جسمم همراهیم کنند و رفیق نیمه راه نباشن. که مجبور نباشم بخاطر روانم بیخیال همه ی ارزوهای دور و دیر بشم . محصور وضعیتی چرک و تاریک شدم و روزگارم بوی گربه ی مرده میده و شبیه فحش خواهر-مادره. در اولین فرصتی که پولی به دست بیارم یک اره برقی تیز میخرم و هرکسی که گفت " زیادی بدبین و تلخ و منفی نگری" رو در سه مقطع ساژیتال، اگزیال و کرونال ببرم و جغور بغورش رو نذر کلاغهای سیاهپوش گرسنه کنم.

  • بامبوی خوشحال

اسفند

۱۲
اسفند

۱. مدتیه اصلا خوب نیستم در همه ی کارها. مسببش؟ احتمالا پایان نامه ی لعنت الله علیه ‌. هرچی دیرتر دفاع کنم بدتر و سخت تره کارم. البته اگه بتونم دفاع کنم. قلبم از ساعت ۴ عصر که میشه، شروع میکنه به لگد زدن و مجبور میشم پرانول بخورم. من از درسها هیجوقت خسته نبودم اما این پایان نامه انقدر درگیر میکنه ذهنم رو که نمیتونم تمرکزی برای به خاطر سپردن کتابا بکنم. 

اینجا نه کافه هست نه رستورانی که مثل چندماه قبل برم از طریق پرورش شکم یکم تنوع ایجاد کنم. امروز اومدم دانشکده و احمدآباد و قدم زدن و کافه اومدم. ساعاتی در دوز گوشیم رو خاموش میکردم که اسوده تر باشم اما از بس مادرم زنگ میزنه و نگران میشه که دیگه نمیتونم این کارو بکنم.  شام فقط هویج پخته و کدو و گوجه و خیار و بروکلی میخورم فقط. 

 

۲. بنظر من ایدئولوژی ها و عقاید صرفا مخدرهایی هستن برای دووم اوردن در اوضاع و البته توجیه کردنشون. وگرنه این جهان مزخرف تر از ایناست که بشه توجیهش کرد.  خیلی دوست دارم آمورفاتی رو با تمام وجودم معتقد باشم اما عمیق نیست. فقط میدونم باید پناه برد به مستی. انتخاب خودته که مست چی باشی فقط. 

۳. این دنیا خاکستریه. مشکل اینه ذهن دنبال سیاه یا سفیده ولی اکثر چیزها خاکستری هستن. اینجاست که پسوند "ترین" حذف میشه از زندگیت و ۶۷ درصد راه ارام زندگی کردن همینه بنظرم .

۴. از همون اول که دیدم با چه ادمهای بدردنخوری طرفم، از حضور در جشن فارغالتحصیلی انصراف دادم . هفته ی پیش استادم زنگ زد که چرا اسمت نیست و بخاطر من شرکت کن و نتونستم روی حرفش چیزی بگم. ولی میخوام شاگرد بدی باشم و همچنان شرکت نکنم. این جشن برای من حس خوبی به ارمغان‌نمیاره.‌خسته ام .‌حتا یه جشن ساده هم میتونه ساعت خوابمو به هم بریزه. خسته ام ازین دانشگاه و برنامه هاش. من هیچوقت شبیه هیچکدومشون‌نبودم. 

۵. دلم برای دندون کشیدن تنگ شده. برای اون لحظه ی با شکوه که صدای پاره شدن pdl دندون میاد. واسه اون بخیه زدنهای ته دهان و واسه اون سوزنگیر های کهنه و تابدار دانشکده. 

۶. فکر کنم از دبستان بود که دیگه‌گریه نکرده بودم. تا اینکه اسفند پارسال ساعت ۴ عصر توی خیابون فرامرز گریه کردم. الانم اسفنده و دلم‌ میخواد گریه کنم ولی نمیتونم. 

۷. کاش حرفی برای‌ گفتن داشتم و یه پادکست میساختم. یا‌کانال یوتوبی میداشتم یا حتا کتابی مینوشتم. ولی بی هنر و تهی هستم .

۸. موهای من مثل روباه قطبیه. با تغییر آب و هوا رنگشون تغییر میکنه. یه وقتایی کاملا  تیره است و یه وقتایی بورِ بور میشه. امروز ازون روزا بود که کله زرد بودم. 

۹. کاش میشد دکمه ای رو فشرد و برای ساعاتی موقتا گربه شد . ادم بودن خیلی سخته واقعا.

۱۰ . خدا همیشه منو با سختیهای شدید ازمایشم کرده. بسه دیگه عزیز من.یه بارم با پول زیاد امتحانم کن. با پریچهرها امتحانم کن شاید خوشت اومد عزیزمن. باز خوبه خدایی هست که همه چی رو بندازیم گردنش و طلبکار باشیم :) و اینکه جدیدا خیلی صبوره.قبلنا واسه یکی دو تا سیب از بهشت مینداخت بیرون.

۱۱.خاک بر سر این شیخ‌های عمان بکنن واقعا. یعنی هیچکدومشون یک داماد جنتلمن نمیخوان؟

  • بامبوی خوشحال