گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

نمیشه

۱۹
ارديبهشت

۱.از نظر من آشنا شدن با یک آدم خوب در زمان نامناسب، به اندازه ی آشناشدن با آدم بد در زمان مناسب اشتباست. شاید مته به خشخاش میگذارم اما نمیتونم جور دیگری فکر کنم هنوز.

۲. یک سال و یک ماه پیش رابطه ام کار نکرد و تموم شد. اینکه هفته ای سه چهار بار خواب اون شخص رو میبینم چه مرضیه؟ مرحوم سوسن انگار یک چیزی میدونست که "نمیشه" رو خونده بود. کد تقلب اونهایی که رابطه های متوالی و بدون وقفه رو به جا میارن چیه؟ 

۳. سردرد دارم. دلم میخواد سرم رو بِکَنم و بندازم جلوی سگ. اما سگ چه گناهی کرده؟ اگر بخوره و اونم سردرد بگیره چی؟ 

  • بامبوی خوشحال

دفاع مقدس

۱۶
ارديبهشت

تموم شد . دفاع کردم . با زر و زور و تزویر ، بالاخره تونستم نوبت دفاع بگیرم و امروز بود. چهارشنبه به خانوادم اطلاع دادم که بیاین که میخوام دفاع کنم و دیروز اومدن. مادربزرگم هم دوست داشتم باشه چون دوستش دارم و از اصیل ترین ادمهای این دنیاست. هفته ی پیش خیلی سخت بود. مقاله ام در یک ژورنال معتبر چاپ شد و قراره مرزهای علم و دانش رو جابجا کنه .

سورپرایزی که هفته ی پیش شدم خیلی عجیب بود. استادم ازم مدارک خواست تا پایان نامه ام  رو ثبت اختراع کنیم! برگی برام نمونده بود از این اتفاق. ۳۵ درصد سهم منه. البته باید دولوپ کنیم که من شونه خالی کردم. همیشه همینطور بوده برای من. وقتی دنبال چیزی نبودم برام مهیا بوده. اما هروقت چیزی رو طلب کردم و در پی اش جون کندم و دویدم، در دور ترین نقطه ی ممکن بود. دیشب خواب بودیم که قلب مادرم درد گرفت. رفتیم اورژانس و تا صبح نتونستم بخوابم . خداخدا میکردم که گیرندن تا سرجلسه قلب مادرم درد نگیره.ذره ای استرس نگرفتم. وقت شکار بود و نباید میریدم.

به هرجهت دفاع کردم. عالی دفاع کردم. یکی از داورها یکم گیر بود اما نه تنها کم نیاوردم بلکه  دهانش را دوختم. گفتند پایان نامه در حد رزیدنتی بود. نهایتا بهترین استادم سوگندنامه را آورد و دست روی قرآن گذاشتم و سوگند خوردم. چون از پایان نامه دل خوشی نداشتم تصمیم داشتم به هیچ کسی تقدیم نکنم. اما از بس تعریف کردند، صبح نوشتم تقدیم به تمام بیمارانی که بر بالینشون آموختم. انقدر هندوانه زیر بغل گذاشتند داوران و استادان مشاور راهنما که حد نداره. فکر میکنند من خفن یا نخبه هستم اما نه. من فقط چاره ای ندارم. هیچوقت چاره ای جز قوی بودن و ادامه دادن نداشتم . این دفاع، فقط دفاع از تز نبود. دفاعی بود از تمام تلاشهایی که کردم. دفاع از تمام ارزوهایی که داشتم و به جون خریدمشون. لحظاتی که رنج کشیدم. یکجایی هست که پر از ترومایی. من از بچگی متحمل تروماهایی بودم که کمتر کسی میدونه. یکجایی هست که تروماها میشن سپرت.اون لحظه است که زیبا ولی گسه.

علی ای حال، این اخرین باری بود که در این وبلاگ و محیط حقیقی، راجع به پایان نامه حرف میزنم. 

راستی، من هنوز زنده ام. 

 

  • بامبوی خوشحال

آخرین وضعیت

۱۱
ارديبهشت

نیاز به یک همنشین تریاکی دارم روزی چند بار بنشینیم چندتا دود بگیریم تا جون بگیرم و بتونم به کارام برسم . یک نفر من برای اینهمه پرونده ی باز، زیادی کمه. کاش برنارد ساعتشو چند روز قرض میداد. یک زمانی مثل یک رنجر تند بودم و تیز .الان اما خسته تر از خسته ام . کاش هایده میبود بغلم میکرد. هم صداش خوبه ، هم نرمه حال میده.

این تصویر نمیدونم مال کدام فیلمه ولی بسیار موود بود. 

 

  • بامبوی خوشحال

توصیه پدربزرگم

۰۵
ارديبهشت

مرحوم پدربزرگم همیشه میگفت " توی زندگی خودتون رو زیاد به زحمت نندازین و قانع باشین تا بتونین زندگی کنین. یک خونه ی کوچیک بگیرین، یک ماشین کوچیک و یک زن کوچیک" ‌ . بسه همینقدر .

مادربزرگم ولی همیشه دیسش میکرد ‌. میگفت به حرف این گوش ندین. تا میتونین خودتون رو به هر دری بزنین و هیچوقت قانع نباشید. حتا دیشب که باهاش تماس گرفتم نقل به معنای حرفهاش همین بود‌ . 

من همیشه مثل مادربزرگم فکر میکردم و جلو اومدم. ولی الان برام سوال شده که چرا یکبار دلیلش رو از اون مرحوم مغفور نپرسیدم؟ شاید فلسفه ی زیسته ای پشتش بوده. شاید رفته و رفته و نشده و جسم و روانش مستهلک شده و نمیخواسته نسلهای بعدش اینطوری بشن. امیدوادم اشتباه کرده باشه و از اثرات CVA بوده باشه.

  • بامبوی خوشحال

نگیره

۰۳
ارديبهشت

موقع شکار ریدنت نگیره، باشه؟

  • بامبوی خوشحال