گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

آخرین مطالب

۱۲ بهمن ۴۰۳

۱۲
بهمن

۱. رسیدم به طرحدونی و میوه هارو شستم و ظرفهارو ‌. خونه نامرتبه و سرد. بعد از مدتی دوری و سبُک کاری، باید آماده ی تاب آوری و انعطاف واسه ی روزهای پیشِ‌رو باشم . شش ماه طرح مونده و باید فقط بگذرونم . واسه عصرها هم تلاشم رو بکنم بتونم حرکت تازه ای بزنم .

۲. تهران رو دوست داشتم . قدم زدن در یوسف آباد بارونی خواستنی بود .

کاش خیلی زود بتونم بهشتی تخصص قبول بشم . کاش

۳ . به اصرار مادرم به خونه ی برادر دیگم سر زدم . همچنان موجودات عجیبی هستند . خیلی سعی کردیم تحمل کنیم اما نهایتا دعوامون شد و ازش جدا شدم . سر چی دعوا شد؟ فوتبال :))

۴. با اینکه عاشق گربه‌ام اما پت مدنظرم اردک یا غاز سفید با پشت موئه . منتظرم بهار بشه و بگیرم . بسیار موجودات جذابی  هستند .

۵ . از فردا سعی دارم روی عادات جدیدی تمرکز کنم . شکر و کربوهیدرات (خصوصا برنج) رو حذف کنم و پروتئین و سبزیجات رو جایگزینشون کنم . به نظافت خونه بیشتر اهمیت بدم و به تیپ و ظاهر هم همینطور ‌.  با آدمهای بیشتری ارتباط بگیرم و تمرین سیاست کنم . 

۶. اگر فرصت کنم و انرژی داشته باشم، دوست دارم راجع به هرکدوم از وبلاگهایی که میخونمشون چندخط بنویسم .واقعا خوندن نوشته های وبلاگهای دیگه برای من لذت بخش هست .

  • بامبوی خوشحال

۸ بهمن

۰۷
بهمن

۱. سفر خیلی خوب بود . تمیز بود و خلوت . روحم تازه شد . بیش باد .

۲. هفته ی پیش به مشهد سفر کردم و کلی خاطره تجدید کردم و تازه تر شدم .

۳. امروز میرم تهران . باید سعی کنم تازه تر بشم . نازک و پژمرده و تنها بودم . واقعیتش اینه که خیلی تتها شده بودم . یعنی آدم مناسبی نیست دور و برم تا ارتباط داشته باشم . و وقتی کسی نیست باید به خانواده پناه برد . حتا اگر سلایق متفاوت باشه . 

۴. حالم از کارکردن در طرح به هم میخوره . بیمار پشکل ماده الاغ رو داخل گوشهاش فرو کرده بود تا درد و عفونت دندونش کاهش پیدا کنه! 

کاش میشد روزی یک نفر رو خفه کنم . 

۵. از درمونگاه خارج شدم که دیدم خانم دکتر مرکز هم با شاسی ای که پدرش واسش خریده، خارج شد . 

ازم رد شد و مجددا آروم روند و سبقت گرفتم و اینکار رو چتدبار تکرار کرد و نهایتا ازم سبقت گرفت و لبخند ملیح پیروزمندانه ای زد . صحنه ی تراژیکی بود . اینکه همیشه اینا برنده میشن . اینکه هرچی گاز بدم بهشون نمیرسم .

۶. اوضاع مالی بدتر از قبل شده اما فدای سرم .

۷. اینهمه به خودم آسون گرفتم چون عید میخوام هیچکجا نرم و استراحت و مطالعه کنم .

۸. سه چهارتا قرارداد کاری مناسب پیش روم هست که اگر بشه خیلی جلو میفتم و واسه ی خودم کار میکنم . اما احتمالش کمه . 

۹. از بس در جاده های عجیب و غریب بودم که شبدیز خسته شده و اومدم سرویسش کنم . ۵۰ هزار کارکرد طی حدود ۴ ماه یعنی فشار زیاد .

 

  • بامبوی خوشحال

25 دی ماه

۲۵
دی

۱. چهار روز مرخصی گرفتم و ویلای گرون قیمتی رو پیدا کردم و زدم به جاده تا برسم شمال. شاید برای بقیه گرون نباشه اما برای من درآمد یک ماهم بود ‌. دلیل گرونیش هم ساخل اختصاصیه . ساخل بزرگ، تمیز و خلوت ‌.اینکه کس دیگری نیست وچی بهتر از این؟ 

امیدوارم بتونم ریلکس کنم و رها بشم . دریا کمکم میکنه .

۲ . قهوه ام تموم شده و نسخ یکم قهوه ام و مدام حس میکنم یک چیزی در زندگیم کمه. کل ساری رو گشتم و قهوه پیدا نکردم . نمیدونستم انقدر معتادم .

۳. بهترین کباب کوبیده و گوشت عمرم رو خوردم . در تقی آباد که نزدیکی گرگان هست . کبابی بطیار ‌. واقعا چه کبابی . 

۴ . دلم تنگ شده بود برای سفر . برای خوشفازی . انقدر توی جاده خوندم و رقصیدم و داد زدم که صدام گرفت . خدا لعنت کنه آخوندارو که من رو زندونی کرده بودن.

۵. باید وقتی برگشتم سبکتر باشم . میو

  • بامبوی خوشحال

15 دی ۴۰۳

۱۵
دی

۱. آشفته و مواج و تاریکم . خسته و کم حوصله هم هستم. خسته از وضعیت ‌. حتا به سرم رسیده بود که توقف خدمت بزنم و به جهنم‌دره‌ی دیگری برم . واقعا حوصله ی حمالی رو ندارم .

۲. یکی از بزرگترین اشتباهاتم، تعدیل شیفتهام در مرکز استان و برداشتن شیفت در شهر کویری بود . بخاطر جاده ی نامناسب اینکار رو کردم و درآمدم نصف شده و قراردادم پنج ماهش باقی مونده. 

درمانگاه سپاست و پرسنلش بسیار ناشی و بیشعور و پررو هستند. همکاران دندونپزشک دیگه هم حسود و ماله کشند . کاش بتونم فسخ کنم اینجارو .

۳. تنها کسی که درین دنیا دوستم داره برادرمه . اما مدتیه باهاش قطع ارتباط کردم چون اضطراب میداد به من. در امری که تخصصی نداشت مدام اصرار میکرد و من رو مضطرب ن

میکرد . ماکه همیشه تنها بودیم. انگار سرنوشت من همینه که همیشه تنها باشم و بودن هیچ کسی هیچ کمکی نکنه . گله ای نیست .

۴. طی یازده روز، دوبار لاستیکهای ماشینم پنچر شدند و نمیدونم کسی این کار رو کرده یا حادثه است؟

هفته ی پیش هم در ترافیک به ماشین کناری مالیدم و چندتومن هزینه ی صافکاری خودم و او شد .

۵. دو جفت کفش نو داشتم که یکیشون رو خیلی گرون خریده بودم . در جاکفشی دم در بودند که صبح بیدار شدم و دیدم که ای داد. شغالهای دم بریده کفشهای من رو جویدن و تکه پاره کردند . 

۶. برام سواله که ایا واقعا میاد روزی که غلظت این بدبختیها و فشارها و آوارگیها و بی پناهی ها کمتر بشه؟ واقعا گناه من چی بود؟ اینکه تک و تنها روی پای خودم ایستادم و در این مملکت خراب شده خواستم رشد کنم؟ چرا هرچی نگاه میکنم بهبودی ای نمیبینم؟ چرا این چاه همیق تر میشه؟

۷. میون اینهمه خبر بد، از معدودتربن لحظات زیبا و دلچسب، وقتی رود که دندون عقل نهفته ای جراحی کردم که وحشتناک سخت بود. افقی بود و تماس مستقیم با عصب داشت . عرق سردی بر پیشونیم نشسته بود و نهایتا موفق شدم و با تمام سلولهای بدنم لذت بردم. دیدن عصب هم زیبا بود . اگه اخوندای پدرسوخته میگذاشتن، کارم شراب زندگیمه . اگر اگر اگر اگر..

 

۸. من با اونهمه شوق زیستن واقعا خسته شدم. نکنه فیتیله‌ام تموم بشه؟

  • موافقین ۸ مخالفین ۰
  • ۱۵ دی ۰۳ ، ۱۵:۴۸
  • ۲۸ نمایش
  • بامبوی خوشحال

Helplessness

۳۰
آذر

۱. یکسالی که گذشت و احتمالا بزرگتر شدم سال سختی بود اما نه سخت‌ترین. درواقع استقامتم بالاتر بود و پوستم کلفت‌تر . پشت کوه ها و دشتها، در پانسیونم دراز کشیدم و صدا و بوهای خوشمزه میاد . از پارسال تا الان کلی پیشرفت کردم و قویتر شدم اما هیچکدومشون در راستایی که نشونه گرفته بودم نبود . انتظاراتم همچنان از آدمها پایینه و ارامش دارم.

چیزیکه کوبیده شد در صورتم و آزارم داد و زورم نرسید چی بود ؟ Helplessness .

اینکه تک و تنها و دیم بالا بیای و از پیمایش پله‌ها نفس نفس بزنی اما بقیه با آسانسور و پله برقی ..

دیگه شل کردم . پذیرفتم که هرگز به هیچکدومشون نمیرسم و نه خواستن توانستنه و نه توانستن خواستن . اینکه آدمیزاد لجوجی مثل من، باید سپر بندازه و پذیرفتن و نشدن هارو تمرین کنه.

دیگه بابت موفق نشدنم در شرکت در ازمون هم ناراحت نیستم ‌. اگر شرایط مملکت اجازه داد، روزی برخواهم گشت .

متاسفانه کتاب چندانی در این یکسال نخواندم و حس خوبی ندارم .

تنها دغدغه و نگرانیم، کاریه . اینکه هنوز هم پیشرفت زیادی باید بکنم و توانا بشم تا بتونم درآند زیادی داشته باشم و از کارم لذت بیشتری ببرم ‌.

امیدوارم طرحم زودتر تموم بشه تا از روزی سه چهارساعت در جاده بودن خلاص بشم.

۲. تنها آرزوی تولدم که میدونم محاله، نبودن در ایرانه. اینکه جایی باشم که ندونم تورم چیه،آخوند کیه و آسمون رنگش فرق کنه . یکی از همکاران دانمارک رو بشدت پیشنهاد میکرد اما مشکل همون همیشگیه؛ بی پشتوانگی و گیر افتادن در چاه اقتصادی. اینکه به ریال درآمد داشته باشی و به دلار خرج کنی . لعنت به همتون.

۳. اگر عمری باشه و از جنگ و جاده و گرسنگی نمیرم، بزرگترین خوشحالیم اینه سال دیگه چنین روزی، در چنین مکانی نیستم و آزادم .کجا و چطورش مهم نیست خیلی . چون هیچی ازینجا بدتر نیست :))

 

 

  • بامبوی خوشحال