گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

آخرین مطالب

۸ آذر

پنجشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۵:۱۹ ب.ظ

۱. بالاخره مجالی شد که به اینجا بیام . سرم خیلی شلوغه و این خوب نیست. زندگی رباتی خوب نیست و من یک ربات شدم. بجز شش ساعت خواب و دو ساعت نهار و شام، باقی تایم هارو در نکاپو هستم . در واقع بقیه تایم هارو مشغول فشردن پدال یونیت یا پدال ماشینم هستم . هفته ای سه روز به مرکز استان میرم و جاده اش وحشتناکه . سه روز دیگر رو به شهر کویری میرم که دورتره اما جادهواش صافه و خلوت و بجز من و کامیونها  به ندرت وسیله ی دیگری دیده میشه . 

 ۲. در رابطه با طرحدونی باید بگم به شدت فرساینده شده. شبکه مواد واسم نمیخره و اکثرا میکشم و واقعا خسته کننده شده. ۲۴۰ روز از طرحم مونده . ۹۰ درصد مردمش خوبند و محترم. اما ۱۰ درصدش واقعا وحشی هستند و نفهم . یکیشون برای کتک کاری اومده بود و من کم نیاوردم و در رو قفل کردم تا پلیس بیاد و البته که پرسنل فراریش دادند اما شکایت کردم و تا شصت ضربه شلاق پیگیری کردم و بعد رضایت دادم .

چند روز پیش پزشک مرکز رو با مشت و لگد زده بودند و با کلت تهدیدش کرده بودند که مبادا شکایت کنی. 

مردم کویر بسیار پولدار ومذهبی و مهربانند . شاید در اینده اونجا زندگی کنم . نمیدونم. برای هیچی دیگه برنامه ریزی نمیکنم. از هرچی خوشمون اومد محال شد . دیشب بیمارم خانمی بود که مالک ۷ عدد کامیون بود و اگر با شمشیر میزدی دستاش قطع نمیشد چون مر از النگوهای کلفت بود.

به شدت تنها هستم و دوست و همکار مناسبی نیست . 

بالاخره موفق شدم گندکاری هام رو جبران کنم و جلوشون رو بگیرم و ریشه یابی کنم .  

بیصبرانه منتظر اولین ایمپلنت هستم و احتمالش هست ۴۰ روز طول بکشه .

طوطی ها پتوس و شفلر خوردند و مردند و حالم گرفته شد. خیلی باهوش بودند.

دو عدد جوجه ی عروس هلندی خریدم و فعلا از من خوششون نمیاد و بی حالند. انگار چندهفته ی اولشون اینجوریه .

دلم یک پارتنر میخواد که دکترای ریاضی داشته باشه . جماعت علوم پزشکی فازشون جالب نیست و اکثرا افسرده و تاریکند.  

کلی پول دادم و یک لوپ خریدم تا درمانم با بزرگنمایی و دقت زیاد انجام بشه .

درمان ریشه و کشیدن وجراحی و.. درمانند و مقدس. اما واقعیت این هست که اینها باید بخشی از تایمم باشند و درآندی ندارند . درآمد در ایمپلنت و زیباییه و چقدر من از لمینیت و کامپوزیت بدم میومد..

درامدم اصلا بالا نییت و دلیلش همینه و البته وسواسم. سعی میکنم صددخودم رو بگذارم و دریغ نکنم .

فعلا کافیه تا شاید بعدا بنویسم.

  • بامبوی خوشحال

نظرات (۲)

جمیله و سنقر به لقاء الله پیوستن؟ بیبین کارادا. بچه‌هاشون چی؟

کم‌ می‌نویسی و این بده. شایدم بد نیست. 

پاسخ:
آره در پی قطعی و وصلی گاز، عمرشون به اتمام رسید و ۵ تاشون رو در یک قبر خانوادگی دفن کردم و آب پاشیدم :(
بله بده . اینجا رو دوست دارم.

عمرشون‌ به ‌دنیات نبود؟ خب فدا سرت. زندگی‌همینجوریه رفتن و اومدنا به قطعی و وصلی چیزای الکی‌ بنده.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی