گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

۶ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

۱. دوست دارم تمام تعلقاتم به زندگی درین دنیارو بالا بیارم . اینکه هرروز خبر کشته و آواره شدن کلی آدم رو بشنوی و برات عادی بشه! لعنت به همه نوع سیاست. انسانیت واقعا متعفن شده. اسم مغول و نازی ها بد دررفته وگرنه روزی نیست که نشنوی در جایی ازین دنیا و بخصوص فاکینگ خاورمیانه، جنگی رخ نداده و کشتگانی نداشته.
سیاست اونقدر نجسه که مرگ کودکان غزه، جانسوزه ولی مرگ کودکان کوردستان عراق یا مرزهای بلوچستان، انتقام و.. محسوب میشه‌.
کودکانی که در هیچ جنگی نقشی ندارن و دلخوشیشون بازی کردنه ولی باید بمیرند .
واقعا به سرخپوستا و مرتاضها و بوداییهایی که از شنیدن حقایق زندگی پستِ آدمهای مدرن دورند، حسودیم میشه!

۲. اخر دیماه برای من قشنگ بود. دوست خوبم رو ملاقات کردن و لذت بردم از مصاحبت با او و  خوشوقت بودم . ادمهایی هستند که من از فکر و رفتار و دیدگاهشون لذت میبرم و می آموزم. پس از ازدواج امیررضا، جای خالی چنین دوست پرمغز و دلپاکی حس میشد واقعا .
ازین بابت خداروشاکرم بابت دوستانی خاص، در کتگوری مجزایی و خاصی در درون من.

۳. امروز عکسهای فارغالتحصیلی رو گرفتیم و بجز پایان نامه -لعنت الله علیه- ، دیگه هیچ ارتباطی با دانشکده ندارم.
مجری برنامه تیم چهارضلعی بودن و کلی عکس و فیلم گرفتیم با روپوش و لباس فارغی و لوگوها و یادبودها. هم حس بد و گندی دارم بابت این پایان، هم خوشحالم!
۱۱ترم اونجا خونه ی من بود‌. ۷ونیم صبح تا ۸ونیم کلاس تئوری میگذروندم.۸ونیم تا ۲و۵ بخشهارو میگذروندم و بعدش یا در فانتوم تمرین میکردم یا به کتابخونه میرفتم معمولا. راهروها و فانتومها و بخشهایی که تحقیر شدم، آموختم، گند زدم، خوشحال بودم . ورودی به دردنخوری که همه باهم قهربودند و مشکل داشتند! استادهایی که عوضی بودنشون مدام تلنگری برای من بود که یه وقت عوضی نشی پسر! استادایی که یه تیکه الماس بودند از بس هنه جوره خوب بودن. از خیلیاشون خیلی چیز یاد گرفتم و مدیونشون هستم ‌. بیشتر از همه، مدیون بیمارانی هستم که اگر نبودند چیزی نمیتونستم یاد بگیرم.
سعی کردم بیشتر از یک دانشجوی معمولی باشم و فراتر از یک دندانپزشک. محدودیتهای رشته اجازه نمیداد ولی به خودم ازین بابت نمره ی ۱۵ میدم ‌.
امروز همه ی این ۶سال رو اونجا رها کردم و به جاش چندتا لوح و تندیس به اسم خودم دریافت کردم که جلوی اسمم پیشوند "دکتر! " اضافه شده‌ .  به حرهال حس گند و پوچیه ولی خب همینه که هست؛ دیگه وقت رفتنه، وقت دل بریدنه.

۴. شوهر یا زن خیلی از همکلاسیارو امروز دیدم و پناه بر خدا :)) خدا واقعا در و تخته هارو با هم جور میکنه ها:)) . میتونم ساعتها به این قضیه فکر کنم و بخندم .

۵. من واقعا حوصله ی آرتیست بازی ندارم .سر هر آیتم شصت هزارتا عکس میگرفتن از هر‌نفر و من همون اول به عکاس میگفتم یک عکس بگیر بسه و انقدر تعجب میکرد که انگار چه اتفاقی افتاده :))

۶. دانشکده ازمون قلمچی برگزار بود و محوطه پر بود از دخترهای کنکوری که برای این رشته  قلبهاشون تند تند میتپید و میگفتند ارزوی مارو زندگی میکنید شما! همشون نشستند و از ما فیلم میگرفتند و نازک شده بودند. نمیدونستم چی بگم و سکوت کردم چون نمیشه به سادگی آرزوهای یک نوجوان رو ایگنور کرد و ناامیدی تزریق کرد ولی خب اگه جاشون بودم لیسانس مهندسی میگرفتم و ازین خراب شده، فرار میکردم. بهترین رشته نه پزشکیه نه دندان و نه دارو. بهترین رشته اونیه که راحت تر و سریعتر بتونی باهاش مهاجرت کنی و زودتر بری. الفرار

۷. چنان از شادمهر و ژینا با شور و التهاب تعربف میکنند که حالم به هم میخوره. این سانتی مانتال بازیها کی تبدیل به ارزش شدند؟ شادمهر وقتی وارد پروژه های بت شد فاتحه ی برندینگش رو خوند. این کارها برای جلب توجه و فالور هست وگرنه هیچ قشنگی ای نداره که تعهدت به زن و فرزندت رو ایگنور کنی و به آدمی که بیست سال پیش ولت کرده و احتمالا اونم متعهده فکر کنی و واسه تولدش ویولون بنوازی و روی ویولونت اسمشو بنویسی و.. . مجنون با اون عظمتش بیخیال لیلی شد وقتی شرایط لیلی تغییر کرد .

۸. لعنت بهت‌ . دفاع که کردم، میام داخل اتاق خودت، جلوی همکار و دانشجوت چنان شخصیت نداشته ات رو تخریب میکنم که روت نشه دیگه با دمی دراز و بخاطر اعتقاداتت و گرایش سیاسیت فکر کنی خری هستی. 

  • بامبوی خوشحال

یک هفتست هیچی درس نخوندم و درگیر خودخوری و امتحانات مزخرف و عصبانیت بودم. 

از مزخرف بودن امتحانات همینقدر بگم که باید حفظ! میکردم که لیزر دیود فلان برند در فلان طول موج چه غلطی میکنه. باید تفاوت بروکراسی و تکنوکراتیک رو برای حاکمیت بالینی بلد میبودم . 

خیلی عصبانی بودم و تقریبا نمیتونم خودم رو کنترل کنم. رفتم اداره ی تیپاکس و یک ربع انقدر سروصدا کردم و داد زدم و بخث کردم که دیوونشون کردم . حقشونه البته ولی اگر عصبانی نبودم بحای یک ربع یک دقیقه بحث میکردم .

باور نکردنیه اما این استاد انفورماتیک من رو خر خودش فرض کرده و در عین این دوسه ماه مطلقا هیچکاری برای پایان نامم نکرده و هربار که جویا میشدم، دروغ میگفته. امروز از نو، مجددا داده هارو تحویل دادم بهشون. باورم نمیشه! از طرفی زبون دراز و ادعاش هم نگم. حقیقتا اگر با رئیس دانشگاه هاروارد همکاری میکردم اینقدر ادا نداشت .

من خیلی سعی میکنم دین و گرایشات مذهبی افراد رو به رفتارهاشون نسبت ندم. اما هرکاری میکنم یکجوری ثابت میشه که باید همونجوری فکر کنم. 

مهتابیای اتاقم مدام چشمک میزنند و مزید بر احوالات من میشن‌. 

متوجه شدم یکی از بچه ها پایان نامه ای با عنوان بررسی میزان پوشش وحجاب  خانمهای مراجعه کننده به دانشکده از تاریخ فلان تا فلان رو برداشته. 

پاستای خوشمزه ای سفارش دادم و منتظر رسیدنشم. در این احوالات تنها دلخوشیم شکمه که اونم مثل سابق حال نمیده دیگه. قبلا هفته ای یک پاستا میخوردم و الان انقدر گرون شده که باید وام بگیری واسه یکبار پاستا خوردن.

دوای دردمن در رها کردنه اما موفق نمیشم هرچی تلاش میکنم. مغزم کبود شده از ضربات افکار مزخرف. ترکیب رها کردن و کنکوری درس خوندن خیلی سخته‌ .

دلم تراپیست میخواد اما حوصله و فرصت شروع تراپی با کس دیگری رو ندارم. اون قبلی هم حدس میزنم از خیر و از قسمت و ان شالله حرف بزنه و محبور بشم دندوناش رو با انگشتام دونه دونه بِکَنَم. 

نمیدونم اما شاید درستش همین بود که منم الکل جور کنم و با کلی دختر و پسر دیگه آخر هفته ها میرفتم ویلای ابرده و طرقبه و غرق فساد میشدم. شاید تهش واقعا همین میمونه؟ به هرحال اینکار هم نوعی در لحظه زندگی کردنه دیگه . کاش خوب بگذره. لااقل زود بگذره. میخوام تکلیف زندگی نکبت بارم رو بدونم.‌ حوصله ی آدمهارو ندارم . کاش میشد برای همیشه رفت توی قطبی، جنگلی، جزیره ای، غاری، کوهستانی چیزی زندگی کرد . یک تئاتری یه بار دیدم که برگرفته از سگ ولگرد هدایت بود. الان چنین حسی دارم. لگدهای متناوب از آدمها و حوادث متفاوت. 

 

  • بامبوی خوشحال

۱.چهارشنبه بخش اطفالم تموم شد و امروز پایان‌بخش رو دادم و تمام . امتحان شفاهی بود و ترسناک.

با استاد کیفانی بودم و نمره ی کامل گرفتم :))  انقدر این استاد ماه و باسواد و عالمه که من هرجلسه باهاش بودم کلی یاد میگرفتم و خیلی صبوره. گفت مطمئنم تو موفق میشی و کلی از سوادم تعریف کرد . کاش بشه استاد. کاش رتبم‌مثل خودت بشه . علی رغم اینکه از اطفال متنفرم ولی راستشو بگم کلی دستم توی اطفال روونه و تقریبا همه ی کارها و تکنیکها و مواد رو انجام دادم . گروه اطفال فوقالعادن . 

دوست داشتم ریکوارمنتم رو لوله کنم و شادی مارتینز بعد قهرمانی آرژانتین رو بجا بیارم :))

۲.فردا امتحان لیزر دارم و خیلی سخت و تشریحیه.  درسی بدردنخور و پر از فیزیک .  دوسه روزه هیچی درس نخوندم و امیدوارم تکرار نشه . 

۳. استاد انفورماتیک، دانشجوش و کارشناس داده مثلث دق من هستند. سه تا بیشعور که نمیتونند باهم هماهنگ باشن و مدام به من پبام میدن که به فلانی بگو اینکارو بکنه یا به من زنگ بزنه. گندتون بزنن . 

۴. پرسیدم‌چرا ول کردی؟ گفت دیدم شانسم ۵۰ درصده ول کردم.

به فکر فرو رفتم و دیدم همیشه در اکثر موقعیتها شانسم ده بیست درصد بوده :)) بمیرم برای خودم :) خیلی دیم زندگی کردم من.

۵. کتری برقیم سوخته و چهارروزه بدون چای واقعا دارم تلف میشم :) نمیدونستم به چای هم اعتیاد دارم.

۶. قهوه ی سرد، قهوه ی شیرین و خورشت کرفس. این سه تا برای من کشنده هستند .

 

۷. به کسره و رعایت فاصله توجه کنیم! جایگاه کسره (روی ر باشه یا دال) در جمله ی " دردکون هستم" خیلی تفاوت مهنایی ایجاد میکنه. اولی یک مکانه دومی یک کامپلیکیشنه.

۸.روباه کمرویی در بیابونهای دانشگاه فردوسی هست و هروقت پیاده میرم منو تعقیب میکنه:) وقتی برمیگردم نگاهش میکنم تظاهر میکنه که داره ازونجا رد میشه و در پی من نیست.  گوگولی و مکار .

۹. کم‌کم داره ازین دختربچه های خردسال۲تا ۵ سال خوشم‌میاد .امروز یکیشون انقدر تودل برو بود که دستکش رو باد کردم و بهش دادم و  ذوق کرد.

 .

  • بامبوی خوشحال

13دیماه-

۱۳
دی

۱. بالاخره بخش اطفال تموم شد :) درواقع دیگه هیچ بخشی ندارم . هییچ :)) 

واقعا کار کردن برای اطفال مقدار زیادی علاقه میخواد. واقعیت اینه که من دستام بزرگه و خیلی سخته توی دهانشون بخوام کاری انجام بدم!  شنبه امتحان پایان بخش اطفال که شفاهی و سخت هست در پیش دارم تا بتونم نمره ام رو بگیرم .

۲. طلاق، طلاق، طلاق!

پرده اول: مادر بیمار اطفالم ساعت ۷ونیم دخترک رو میاورد داتشکده و میرفت دادگاه و دوسه ساعت بعد میومد دنبال این وروجک مظلوم. دادگاه واسه طلاق از همسرش.

پرده ی دوم: گفتم این استاد اطفال واقعا باشخصیت و دلسوزه . فقط گاهی خیلی موودیه؛ گفت میدونی چهارماه پیش طلاق گرفته از شوهرش(که اونم استادمونه)؟ 

پرده ی سوم: خانم مهندسی قراره بخشی از کارهای نرمافزاری پایان نامه ام رو انجام بده. چند روزه هرچی زنگ میزنم و پیام میدم جوابم رو نمیده. از اشناهاش میپرسم میگن طلاق گرفته و حالش خوب نیست .

پرده ی چهارم: هم روتیشنی شیرینی ازدواجش رو آورده بود. استاد گفت" تو چرا ازدواج نمیکنی؟ فقط تو موندی" در ذهنم پرده های اول و دوم و سوم مرور شد و گفتم استاد، مردهایی مثل من و نیچه نباید ازدواج کنیم و همه خندیدیم :) 

۳‌. ولی حوالی ۲۷ سالگی سن خیلی عجیبیه! برای یک سری کارا زوده، برای یک سری کارا دیر!

۴. کاری به بقیه ی بخشها ندارم اما گروه اطفال، اندو، ارتو و رادیوی دانشکده ی مشهد واقعا تاپ ترین، باسوادترین، باشخصیت ترین و با وجدان ترین اساتید کشور هستند. خوشبحال هرکسی دانشجوشون بوده باشه.

۵. جستی زدم به کلینیک درد و دیدم دکتر جوادزاده به شیوه ی خاص خودش داره از بیمار شرح حال میگیره. گفت مرد جوان تشخیصت چیه؟ گفتم سندروم هک . خوشحال شد و برام دعای خیر کرد. دکتر جواد زاده ۹۳سال هستند و جزو بهترینهای تشخیص در دنیا . با اون سن چنان مرتب و اتوکشیده و سرحال هست که من رو یاد پیری های خودم انداخت:))

۶. درس خوندنم مطلوب نیست چون درگیر امتحانات و بخشهای مزخرفی هستم . انتحانات کم انگیزم کردن. 

۷. استادم سمت گنده ای گرفته و احتمالا بتونم از طریقش طرحم رو با شرایط بهتری بگذرونم اما هنوز در جنگ و دعوای همیشگی با خودم هستم که به کسی امیدنداشته باش جز خدا. درسته میونم با خدا خوب نیست ولی بازهم حالم بد میشه بخوام به دیگری دل ببندم که بهم لطف کنه. 

۸. فکر اینکه بعد ۷سال باید چندین ماه رو با خانوادم بگذرونم خیلی به من لضطراب میده.

۹. با اینکه نباید، اما امشب رو استراحت میکنم تا جون بگیرم. چاره ای نیست و به حضرت شکم و تن پروری میپردازم.

 

 

  • بامبوی خوشحال

۸ دیماه

۰۸
دی

 ۱. کله ام نامناسبه و روزهای دوست داشتنی ای نیست . احتمال خیلی زیاد نتونم قبل عید دفاع کنم و بیفته اردیبهشت دفاعم! خبرهایی هست که اعزام مستقیم دیگه حذف میشه و عملا نمیتونم طرح لعنتی برم و آزمون بدم. همه چی در صورتی شدنیه که قبل عید بتونم دفاع کنم . برنامه نویس بیشرف داره لفتش میده و زیر حرفاش زده. 

واقعا حق من این همه استرس بی ارزش نبست به خدا. ۴ سال منتظر بودم که آزمون بدم. یکهو وقتی رسیدم به نقطه ی شروع، استریتیم دودشد رفت هوا، استاد پایان نامه ام رفت جهنم، پایان نامه ی جدیدم هم تا ابدویک روز تموم نمیشه ‌. نمیدونم واقعا. در هیچ مقطعی از زندگیم چنین تحت استرس نبودم. همیشه رهایی ذخیره ای داشتم و از یکجایی به بعد، نمیگذاشتم جریانی سوار من بشه. اما الان من سوار جریان نیستم. کلا مدتهاست جریانها سوار منند و با شلاق حوادث دارم چهارنعل ، به ناکجاها میرم . 

لعنت به این کشور. دوای تمام مشکلات، اینجا سهمیه و ازدواج و بچه آوردنه. لعنت به من که اینجا موندنی هستم . 

۲. سالمندشناسی نیم واحدی حذفم کردند و میگن معرفی به استاد اگه دلمون بخواد! میدیم.

نمیدونم چه رازیه که هرچی یک رشته مزخرفتر و چرت تر باشه، اساتیدش عوضی تر و عقده ای تر هستند. 

۳. تا ۲۵ بهمن باید خوابگاه رو تخلیه کنم برای همیشه! لحظه ی باشکوهیه و همیشه فکر میکردم چقدر باخوشحالی این لحظه ی تسویه حساب و خروج از خوابگاه رخ میده. اما یک بلاتکلیف آژیته هستم و زیاد فرقی نمیکنه کجام.

۴. دارم تغییر میکنم؟ دارم تغییر میکنم. اما این تغییرات کلا مطلوب نیستند و امیدوارم ناچارا دست به کارهایی نزنم که در شان من نیستند . امیدوارم هیچوقت مجبور نباشم اعتقادم به یکسری اصول رو ایگنور کنم. نیاد اون روز که هیچی برام مهم نباشه . 

 

  • بامبوی خوشحال