گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

۲۹فروردین

۲۹
فروردين

۱. ۲۷ بار به دور خورشید چرخیدم و در این بین، حیله‌گر تر از پیرمردهای مشهدی کسی رو ندیدم تا بحال. نزدیک هفت سال ساکن مشهدم و با اینکه خیلی حواس جمع بودم اما همیشه در مصاف با پیرمردهای مشهدی مغلوب بودم . یعنی نشده که چیزی رو ازشون بخرم یا کاری داشته باشم و سرم شیره نمالند . فرقی هم نمیکنه مومن باشند یا ملحد؛ سرحال باشن یا رو به موت. 

۲. رفتم باغ ملی و آخرین دلارهای نازنینم رو هم فروختم و دیگه حتا یک سنت هم ندارم :))  توی خوابگاه داخل بالشتم نگهداریشون میکردم. وقتی دلار ۹تومن بود خریده بودمشون و برای روز مبادا ذخیره کرده بودمشون. برای ریال به ریالشون ساعتها به بچه های مردم زیست درس میدادم ‌. 

۳. ترم اول بودم و رویاپرداز؛ یکی از بچه ها ترم ۹ بود و بیرون کار میکرد و ماهی ۴۰ تومن درآمد داشت اون موقع. عاشق آزرای ۲۰۰۸ مشکی تمیز بودم. قیمتشون اون موقع نود میلیون بود. با خودم فکر میکردم که منم ترم نه بشم دوماه کار کنم یک آزرای ۲۰۰۸ مشکی تمیز میخرم :)) 

الان اما درسم رو تموم کردم. حساب کردم اگر یک سال و نیم مثل عمو تُم در بینوایان کار کنم و هیچ خرجی نداشته باشم، شاید بتونم همون آزرای ۲۰۰۸ مشکی تمیز رو بخرم . تو روحتون . 

۴. میلاد ترم پایینی من بود. پسری فوقالعاده فعال و پر انرژی. پدرش در سانحه ی رانندگی جون باخت. بعد،برادرش که اینترن بود در خواب سکته کرد و فوت کرد که فوتش خیلی تلخ بود؛ بخصوص که شایعات بی بنیانی پیرامون فوتش پخش شد که هیچکدوم درست نبودن و امان از دهان مردم.

میلاد اما زیر این بار غمهای سنگین کم نیاورد و به زندگی برگشت. دیگه مثل سابق نمیخنده اما حالش خوبه. اگر مسئولی چیزی بودم، به میلاد نشان قهرمانی میدادم. به قدرت بعضیها واقعه میشه غبطه خورد .

۵. روزهای خیلی سختی رو دارم میگذرونم.هرروز میرم دانشگاه و هیچ اتفاق خاصی نمیفته و مدام به روزهای بعد و هفته ی بعد موکول میشه همه چیز. اگر قبول بشم، میشه شیربن ترین اتفاق زندگیم. من و حراحی به هم احتیاج داریم به خدا . من نیازش دارم چون تنها کاریه که عاشقشم و البته استعدادش رو دارم. جراحی به من نیاز داره چون تقریبا حراحی پیدا نمیشه که علاقمند به بدخیمی و تروما و شکاف باشه. همه از اینها فرارین و عاشق ایمپلنت و بینی فانتزی و گوش الاغی و غبغب هستن. انقدر محتاجم که فرهاد اگه میدونست تیشه اش رو اویزون میکرد .

۶. اولین باری که فهمیدم بچه چجوری بوجود میاد و خبری از لک لکها نیست، کلاس دوم دبستان بودم. اون موقع خبری از اینترنت نبود و خیلی همه چیز بسته بود. یک روز پسرداییم که اول راهنمایی بود فهمیده بود و فورا ماجرا رو به من انتقال داد. شوک زده شدم و نمیتونستم باور کنم .از انجایی که زکات علم نشر اونه،من هم این موضوع فوق سری رو به همه ی دخترها و پسرهای کوچمون گفتم. قرارمون این شد که شبها کشیک بدیم که متوجه بشیم که آیا این موضوع حقیقت داره یا نه . تا یک مدت از پدر و مادرامون بدمون میومد :)) . یک دختره بود به نام مینا؛ چشمهای درشتی داشت و شبیه آریا استارک بود. این رفته بود ماجرارو کامل به مامانش گفته بود و نتیجه اینکه تنبیه شدم چون جرمم این بود که اسرار هویدا میکردم. اینهارا گفتم چون امروز در تاکسی، پسربچه ی حدودا شش ساله ای حرفی زد که نشون میداد ماجرارو میدونه و تعجب من رو برانگیخت که چقدر ما عقب بودیم!

۷. من از هجده سالگی به بعد دین رو از زندگیم حذف کردم. بجز خدا، به همه چیز شک کردم و وقتی تحقیق کردم شَکّم بیشتر هم شد ‌ . ازاون روز تا الان، روزبه روز از اسلام و تشیع دورتر شدم و بسیار راضی ام.اما چیزی که همیشه برای من جای پرسش داره اینه که چرا جزو ادمهای موردعلاقه ی دختران مذهبی بودم :))) هروقت به این قضیه فکر میکنم خنده ام میگیره .

۸. کاش زمان برمیگشت عقب و با بعضیها خیلی زودتر آشنا میشدم و از طرفی با بعضیها هیچوقت آشنا نمیشدم . 

۹. قدیما که سلمونی میرفتم، تمام توجهم به شیشه های روی کمدشون بود که داخلشون مارهایی شبیه بوآ رو در الکل خوابونده بودن. واقعا هیچوقت نفهمیدم چرا این کارو میکردن. تمام فکرم این بود که نکنه ماره در بیاد و زنده بشه و حمله کنه. ارایشگرهم میگفت تکون نخور که تیغم گلوتو میبره میمیری. در نتیجه مثل یک بزمجه ی عرقسوز شده، بی حرکت وایمیستادم و چقدر سخت بود. اما حالا که برای اصلاح مو میری، باید یاالله بگی . 

۱۰. پارسال اصلا حتا فکرش روهم نمیکردم امروز در چنین مسیری باشم؛ کاملا متفاوت تر از اونی شد که فکر میکردم. اما خب چه میشود کرد؟

  • بامبوی خوشحال

معلّق

۲۷
فروردين

۱. وضعیتم شبیهه به کسی که از هواپیما پریده و منتظره و امیدواره که چترش وا بشه . هنوز که چتره باز نشده ولی .

۲. چند روز وحشتناک تلخ رو گذروندم و البته تموم نشده هنوز ولی . شاید به خیر گذشت .

۳. اونقدر تلخ و تاریک و قاطی بودم که در یک روز دوبار دعوا کردم. در خیابان بودم که راننده ای سوت زد و گفت قوچان میری؟ به سمتش حمله ور شدم که زبونش رو بِکَنم تا دیگه اینجوری کسی رو صدا نزنه که شلوغ شد و مانع شدن. واقعا دلم میخواد یک نفر رو انقدر کتکش بزنم که خسته بشم . عصر،مدیر ساختمون اومده بود دم در و بابت شیر آبی که به تراس کشیدیم کلی دعوا کرد . چون خلاف قانونه حرفش رو پذیرفتم اما داشت راجع به برادرم بدگویی میکرد. بهشگفتم حرفت رو زدی برو پی کارت؛ راجع به برادرم کسی اینجوری حرف بزنه پوستش رو میکنم میندازم جلوی سگ. جا خورد و دعوامون بالا گرفت و آدمها جمع شدن. متاسفانه با بعضیها باید مثل یک برده رفتار کرد . نمیشه بعنوان همنوع و شهروند . باید مثل یک فرعون باهاشون تا کرد. بهشون که رو میدی فکر میکنن خبریه و خر خاصی هستن. توی سرشون که میزنی حد و حدودشون رو رعایت میکنن. 

۴. استادم‌گفت صبحانه خوردی؟ گفتم نه خانم دکتر.‌ گفت صبحونه ی خوشمزه میشناسی بریم؟ چندجا رو معرفی کردم و دورترینشون رو انتخاب کرد. باغ گیلاس در جاغرق :)) دوتایی رفتیم و املت کثیفی خوردیم. گیلاسها تماما شکوفه داده بودن و شبیه عمارتهای ژاپنی شده بود. 

همیشه رابطه ام با استادهای آقا صمیمی تر بود ولی اساتید خانم خیلی بیشتر منرو دوست داشتن. بچه ها همیشه میگفتن مهره ی مار داری:)) فرقی هم نمیکردا، از استادیار ضریب کایی ۳۱ ساله تا استاد تمام فسیل ۷۰ ساله همیشه من رو بیشتر از بقیه دوست داشتن. کاش دلیلش رو میدونستم حداقل یکم ذوق میکردم :)) . 

۵. سه تا دختر ریزه میزه ی خوش اخلاق دیدم که درحال مانت دندون بودن. مرسیدم ترم چندین؟ ترم ۷ بودند.‌ بهشون ۵ شیشه دندون دادم که عشق کنن. دندونهایی که هیچکس و هیچ کجا پیدا نمیشه و من با خون دل خوردنها و به سختی طی یکسال بدست آورده بودمشون و حتا رزیدنتها از من دندون میخواستن. میشد با این دندونها مخ نصف آدمهارو زد . 

۶. حیف که اسلام و آخوند و ج ا دستم رو بسته وگرنه یکسری از اساتید رو باید غرق بوسه کرد . مرد و زن هم نداره. اول از همه سیبیلای دکتر معین رو باید بوسید اصلا:) .اساتید من واقعا ادمهای شریفی بودن و بجز چندتا نخاله ی ارزشی سهمیه ای،بقیشون انصافا انسانهای ارزشمندی بودن. کاش هیچوقت ازشون دور نشم. محیط اکادمیک برای من مثل قلب برای بدنه ‌. البته بجز پایان نامه..

۷. از بچگی عاشق زلاتان ابراهیمویچ بودم. فوتبالیست مورد علاقم بود. با اینکه بارسایی بودم ولی وقتی ۲۰۰۹ با گواردیولا دعواشون شد و نهایتا رفت، منم از بارسلونا چشم دوختم ‌و حتا دیگه پیراهنش رو نپوشیدم. باید اعتراف کنم روخیاتم خیلی شبیه زلاتان بوده همیشه. منتها یادم رفته بود مدتی. 

۸. عقد کنون دعوت شده بودم و به سختی شرکت کردم. در حرم نبود و محضری بود در وکیل آباد بنام " هایزنبرگ" . شبیه ازدواج مسیحی ها در کلیسا بود . اینکه کم کم بساط عروسی های آنچنانی و شلوغ داره برچیده میشه بنظرم خیلی خوبه . هیچ لزومی نداره کسانی رو که هیچ ارتباط نزدیکی باهاشون نداری و یا دوسشون نداری رو دعوت کنی. چندوقت پیش عروسی زوج دیگری در کوهسر بود و نزدیک دو میلیارد خرجشون شده بود‌ . عمیقا لذت میبرم از پختگی و شعور و اصالت خیلیها.

۹. اگر در یک جمله بخوام اعلام وضعیت کنم: " هوای روی تو دارم... نمیگذارندم"

  • بامبوی خوشحال

وضعیت

۲۱
فروردين

وضعیتم شبیه فیلمایی شده که کارگردانی و بازیگراش داغونن اما صرفا نگاه میکنی تا ببینی تهش چی میشه :))  

 

میترسم داستانم مثل مرغ ساده لوحی بشه که روی تخم بدون نطفه ای خوابیده و لحظه شماری میکنه که جوجه بشه ‌ . کاش لااقل یک گربه ی نرم بداخلاق میداشتم .‌

  • بامبوی خوشحال

خسته

۱۶
فروردين

[خیلی خیلی خیلی خیلی خسته ].

  • بامبوی خوشحال

هیچ

۰۹
فروردين

سرمای بدی خوردم و دیروز و امروز از درس جدا ماندم. معمولا کم سرما میخورم. دوتا نوروبیون زدم و نمیدونم چون خودم به خودم زدم انقدر دردناکه یا کلا درد زیادی داره. از معدود دفعاتی که این کارت دانشجویی به درد میخوره همین داروخونه رفتنه. گرفتگی صدام در حدیه که صدام گاهی شبیه چاوشی میشه، گاهی قمیشی و گاهی حمیرا . 

از درسهام به طرز ناامیدکننده ای عقب افتادم . بعد تعطیلات روزهای سخت و پر استرسی رو باید بگذرونم . در جنگ نابرابری شرکت کردم و واقعا به استرسش نمی ارزید .‌ حیف بودم من. پریو واقعا درس گندیه. هیچوقت نتونستم باهاش ارتباط بگیرم. اینکه استادای پریو همشون عوضی و چاپلوس و دستمالکش بودن هم بی تاثیر نیست .

یک شب رفتم زورخونه ی پهلوون رستم و تماشا کردم. بافتی خیلی قدیمی داشت. آدمهاشون هم شبیه آدمهای الان نبودن. در اتمسفر لوطی گری و داش مشتی بودن قرار داشتن. یکیشون کبابی داست. گفت یک کباب میدم مثل کبابهای سی سال پیش . گرفتم و خوردم اما فکر کنم منظورش ابن بود مواد اولیه اش مال سی سال قبله . 

نور به قبر الهه بباره. این صدا واقعا جادوییه . شبها دلکش و الهه میخونن و من گوش میدم . 

از لذت بخش ترین کارهایی که دوستشون دارم، نگاه کردن و تماشای نقاشی هاست . به لطف گوگل و پینترست، کلی نقاشی از سبکهای مختلف میبینم و به طرز ناشیانه ای لذت میبرم . 

سالهاست که خودم تمیز میکنم، میشورم، غذا میپزم و لباس میشورم اما وقتی مادرم یا زن دیگه ای میپزه یا تمیز میکنه، صد و هشتاد درجه فرق داره . زنها واقعا با عشق کار میکنن حتا اگر بی حوصله باشن .

من بچه دبستانی که بودم عاشق لیلا حاتمی بودم. فکر کنم شصت هزار باری دلشدگان رو تماشا کردم . جالبه بعد اینهمه سال هنوز هم قشنگ و کراشه .‌

دلم میخواد که فقط بیست روز از زندگیم رو بدون دغدغه و استرس چیزی، بگذرونم و رها باشم . اما هیچوقت چنین موقعیتی پیش نیومده و از وقتی که یادم میاد مثل یک مورچه در رفتن و رفتن بودم.

  • بامبوی خوشحال