گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

روز چهاردهم

۳۱
مرداد

۱. اگه بود، ۵شهریور تولدش بود. ولی نموند و دل شکوند و رفت و روز به روز بی انصاف تر و طلبکار تر شد از منی که مثل جون خودم دوستش داشتم و دارم!
سه روز دیگه ازمون جامع داری و امیدوارم به خوبی بگذرونه.
اولین تجربه ی عاشقی بود و چقدر هم دوستش داشتم. و هرچقدر دوستش داشته باشی به همون میزان هم دلت میشکنه!
دیگه آدم سابق نشدم راستش.
سرپا شدم ولی خیلی فرق کردم.
هنوز که هنوزه دلم به اندازه ی سرسوزن میشه براش ولی نیست و قرارهم نیست که بیاد. منطقم کنار اومره ولی دل لعنتیم کوتاه بیا نیست. از ته وجودم آرزو دارم بتونم فراموشش کنم .

۲. امروز نتایج رزیدنتی ۴۰۲ اومد و من کتابخونه مرکزی بودم. اشک ریختم و تموم بدبختیایی که از بچگب تا امروز گذروندم از جلوی چشمام گذشت و از خدا خواستم کمکم کنه سال بعد این موقع من هم خوشحال باشم و به آرزوی دیرینم برسم‌.

۳. پایان نامه رو خیلی میترسم نتونم جمعش کنم و وقت زیادی ازم بگیره.خدا خودش کمکم کنه.

۴. برگشتم به اتاقم و فکر کنم ساسها زنده اند. شبها که برمیگردم اتاق، به بدنم سرکه سیب میمالم و میخوابم که نیشم نزنند! :))

۵. یک مینی پرسو خریدم که در کتابخونه دیگه پول قهوه ندم و خودم درست کنم.

۶. استاد مشاور گفت تو واقعا فوقالعاده آموزش میدی:) فکر کنم هفتصدمین نفریه که بهم گفته اینو. کاش میتونستم به آرزوم برسم و استاد جراحی بشم .

۷.اتفاقی با دکتر ریس زاده آشنا شدم و زن مهربان و دلسوزی بودند. گفت  همه این چیزارو داری با هم منیج میکنی میدونی بخاطر چیه؟ بخاطر نیروی جوانیه . حس خوبی گرفتم چون یادم رفته بود چقدر بار روی دوشمه!
گفتتند شرایطت از من که سخت تر نیست! با دوتا بچه ی کوچیک خوندم و رادیومشهد قبول شدم! گفتم آره واقعا نیست. گفتند واسه خودت ددلاین تعریف نکن. گفتند از لحظه ای که شروع میکنی به خوندن، همه ی چیزها و کسها و اتفاقات و.‌.‌ بسیج میشن که بهت ثابت کنن که نمیتونی و تنها کسی که باید بگه آره خودتی.

۸. ترم آخری قراره از خوابگاه بندازنمون بیرون و احتمالا راهیمون کنن خوابگاه خودگردان. خاک بر سرتون که انقدر احمقید. مهم نیست واقعا برای منی که ۱۱ترم اینجا بودم.

۹. عملا تنهایتنهای تنها هستم. خیلی روزها حتا یک کلمه هم صحبت نمیکنم چون کسی نیست که حرف بزنم :)

۱۰. مشاور گفت تو دیر اعتماد میکنی، معلومه که دیر هم فراموش میکنی!

۱۱. نهارم رو بیمارستان امام رضا میخورم و با اختلاف گندترین غذای بیرونیه که میخورم. بد مزه و خراب. تا اول مهر مجبورم بخورم ولی. 

 

۱۳. فصل ۱۷ پیترسون یعنی عفونتهای ادونتوژنیک پیچیده انقدر سخته که حتا یک کلمش روهم متوجه نمیشی. کاش نویسنده ی این چپتر رو میتونستم با بیستوری شماره ی ۱۱ بکشمش. 


۱۳. میو .

  • بامبوی خوشحال

روز هفتم

۲۳
مرداد

دقیقا امروز هفتمین روزیه که شروع کردم. عالی شروع نکردم اما بد هم نبودم.تا امروز پیوسته بودم. امروز اما به هم ریختم و تا الان کاری نکردم و الان میرم که جبران کنم. 

البته امروز کلی کار کردم. کلی مقاله واسه پایان نامم خوندم، آشپزی کردم( چون نهارم رو بیمارستان رزرو کرده بودم و امروز نرفتم کتابخونه)، دیر بیدار شدم، کلی به طرح فکر کردم. 

اون همه گوگرد دود کردم اما تاثیری نداشت. سه نرتبه سمپاشی شد اماتاثیری نداشت. ساسها زنده هستند! تخت و تشکهارو خارج کردن از اتاق و منم هرروز کنج هارو سرکه ی سیب، گوگرد، حشره کش میریزم . واقعا خسته شدم بدون اتاق و توی نماز خونه! نمازخونه ای که شبها مذهبی هاو بسیحی ها جمع میشن و نمیتونم ارتباط بگیرم و کلا پرایوسی صفر‌ . از کتابخونه که بر میگردم جنازه ام و دلم میره واسه یه ذره دراز کشیدن اما چون اونها در نمازخانه هستند، تا ساعت یک شب نمیتونم برم نمازخانه و بخوابم. تهویه هم خاموشه و خیلی گرمه نمازخونه.

امروز فهمیدم اگه نرم کتابخونه، دیوونه میشم. انقدر که فکرم درگیر میشه .

به او خیلی کمتر فکر میکنم و چهار روز بود پروفایلش را چک نکرده بودم. اما امروز از صبح دلم تنگش شده بود. چقدر من ساده ام والا. امروز دقیقا شروع ماه پنجمیه که کات کردیم اما منِ خر، بهش فکر میکنم و دلم تنگ میشه، درحالیکه اون احتمالا فراموش کرده و به فکر شوهر کردنه احتمالا!  البته روزهای گذشته کمتر بهش فکر میکردم شاید دلیلش حرف تراپیستم بود که گفت " من فکر میکنم تو باید بیشتر راجع به اون تحقیق میکردی و نکردی" 

من باید خیلی زود تموم کنم دور اول درسهارو بعلاوه ی پایان نامه رو. چون بعدش باید بلافاصله برم طرح و تایمم میاد پایین. همیشه ی خدا من باید اینجوری زندگی کنم . دارم برای آزمون لعنتی ای میخونم که احتمال موفقیتش ۲درصده. ازمونی که باید تک رقمی بشی تا بتونی مشهد قبول بشی چون سهمیه ای ها تکمیلش کردن! 

چیزی که در این شرایط نیاز دارم تاب آوریه. ولی با چه ابزاری میشه فهمید تاب آور هستیم یا نه؟ 

 

  • بامبوی خوشحال

نه روز پیش متوجه شدم اتاقم ساس داره. به سرپرست شیفت اطلاع دادم و یادداشت کرد واشه سمپاشی. و خودم با وجود مشغله ی فراوون برگشتم شهرم و تا امروز شهرم بودم. صبح روز بعدص تماس گرفتم و تاکید کردم که سرپرست سمپاشی کنه.

وقتی اومدم دیدم هیچکاری نکردن و منم دیگه فرصت اوارگی رو ندارم.هیچی دیگه. گوگل کردم و دیدم سریع ترین راه سوزوندن گوگرده. کمی زغال خریدم و کمی گوگرد‌. سوزوندم و رفتم نمازخونه. متوجه شدم بوش به نماز خونه میاد. وقتی اومدم بیرون دیدم کل بلوک A دودیه و بوی گاز گوگرد وحشتتاک میاد:) درحدی که نمیشه تحمل کرد. سریع در اتقو باز کردم که یه وقت اتیش سوزی نشده باشه. فورا دروپنجره های ورودی و خروجی بلوک رو باز کردم که مکش ایجاد کنه. واقعا پشمام:))) سرپرست چندبار اومده و نگاه میکنه و میره. نمیدونه فعلا داستان چیه! 

من 500 گرم گوگرد ریختم نمیدونم چرا انقدر دود کرده واقعا. ارزشی های بلوک همشون تنبیه شدن :)

  • بامبوی خوشحال

ادامه

۱۳
مرداد

بالاخره آدرس وبلاگ رو تغییر دادم تا مزاحم ها بخصوص "او" نتونن بخونن چرتو پرتهام رو .

بعنوان آخرین تلاشم، به دوستش پیام دادم و گفت نه حسی نداره و داره خوب میشه و من خیلی خوشحال شدم . آدم خوبی بود ولی برای من نبود. درواقع خوب بودن، کافی نیست. بچه سوسول بود و نمیشد بهش تکیه کرد بااینکه آدم خوبی بود.

دیگه برای هیچ رابطه ای انگیزه ندارم و این برای هفت پشتم بسه ولی اگه یه روزی بخوام وارد رابطه بشم، اولا وارد رابطه میشم و به ازدواج فکر نمیکنم تا حداقل یکسال آشنایی، دوما آدم مستقل و قوی ای رو انتخاب میکنم، سوما با هرنوع سنتی بودن و اولترا مذهبی بودن همانند سانتی مانتال و روشنفکر، دوری میکنم. آدم متعادل خوبه‌ . 

این رابطه خیلی برام درس داشت. خیلی اذیت شدم. خیلی کوتاه اومدم. خیلی سختی کشیدیم. تهش؟ ازم طلبکار بود. من حوصله ی پدرومادری که بخوان حساس باشن و دخالت کنن و .. رو ندارم. حقیقتا هنوز هم‌معتقدم که ما خیلی میتونستیم زوج خوشبختی باشیم و هیچوقت نمیتونم فزاموشش کنم. تمام مشکل ما پدرش بود که تمام و کمال رابطمون رو بخ فنا داد. 

رابطه های دیگه، چندین ماه با شناخت کامل میگذره و وقتی میبینن چالشی ندارن، وارد مرحله ی بعد میشن یعنی ازدواج. بااینحال تاآخر عمرشون چالش رو باهم خواهند گذروند و درواقع ازدواج قراردادیه که طرفین برای باهم حل کردن چالشها میبندن. 

وای به حال رابطه ی ما که کلا خودش چالش بود :)

 

مجددا به اهنگ درندشت محسن یگانه گوش جان میسپریم:) 

 

بقول گمشدگان: 

" جدایی، یک شکلی از  شروعه.
جدایی از یه شغل، از محل زندگی، از دوست.
پایان هایی که آغاز ما هستن."

  • بامبوی خوشحال
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۰۷
  • ۱۸ نمایش
  • بامبوی خوشحال