گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

آخرین مطالب

روز چهاردهم

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۱۵ ب.ظ

۱. اگه بود، ۵شهریور تولدش بود. ولی نموند و دل شکوند و رفت و روز به روز بی انصاف تر و طلبکار تر شد از منی که مثل جون خودم دوستش داشتم و دارم!
سه روز دیگه ازمون جامع داری و امیدوارم به خوبی بگذرونه.
اولین تجربه ی عاشقی بود و چقدر هم دوستش داشتم. و هرچقدر دوستش داشته باشی به همون میزان هم دلت میشکنه!
دیگه آدم سابق نشدم راستش.
سرپا شدم ولی خیلی فرق کردم.
هنوز که هنوزه دلم به اندازه ی سرسوزن میشه براش ولی نیست و قرارهم نیست که بیاد. منطقم کنار اومره ولی دل لعنتیم کوتاه بیا نیست. از ته وجودم آرزو دارم بتونم فراموشش کنم .

۲. امروز نتایج رزیدنتی ۴۰۲ اومد و من کتابخونه مرکزی بودم. اشک ریختم و تموم بدبختیایی که از بچگب تا امروز گذروندم از جلوی چشمام گذشت و از خدا خواستم کمکم کنه سال بعد این موقع من هم خوشحال باشم و به آرزوی دیرینم برسم‌.

۳. پایان نامه رو خیلی میترسم نتونم جمعش کنم و وقت زیادی ازم بگیره.خدا خودش کمکم کنه.

۴. برگشتم به اتاقم و فکر کنم ساسها زنده اند. شبها که برمیگردم اتاق، به بدنم سرکه سیب میمالم و میخوابم که نیشم نزنند! :))

۵. یک مینی پرسو خریدم که در کتابخونه دیگه پول قهوه ندم و خودم درست کنم.

۶. استاد مشاور گفت تو واقعا فوقالعاده آموزش میدی:) فکر کنم هفتصدمین نفریه که بهم گفته اینو. کاش میتونستم به آرزوم برسم و استاد جراحی بشم .

۷.اتفاقی با دکتر ریس زاده آشنا شدم و زن مهربان و دلسوزی بودند. گفت  همه این چیزارو داری با هم منیج میکنی میدونی بخاطر چیه؟ بخاطر نیروی جوانیه . حس خوبی گرفتم چون یادم رفته بود چقدر بار روی دوشمه!
گفتتند شرایطت از من که سخت تر نیست! با دوتا بچه ی کوچیک خوندم و رادیومشهد قبول شدم! گفتم آره واقعا نیست. گفتند واسه خودت ددلاین تعریف نکن. گفتند از لحظه ای که شروع میکنی به خوندن، همه ی چیزها و کسها و اتفاقات و.‌.‌ بسیج میشن که بهت ثابت کنن که نمیتونی و تنها کسی که باید بگه آره خودتی.

۸. ترم آخری قراره از خوابگاه بندازنمون بیرون و احتمالا راهیمون کنن خوابگاه خودگردان. خاک بر سرتون که انقدر احمقید. مهم نیست واقعا برای منی که ۱۱ترم اینجا بودم.

۹. عملا تنهایتنهای تنها هستم. خیلی روزها حتا یک کلمه هم صحبت نمیکنم چون کسی نیست که حرف بزنم :)

۱۰. مشاور گفت تو دیر اعتماد میکنی، معلومه که دیر هم فراموش میکنی!

۱۱. نهارم رو بیمارستان امام رضا میخورم و با اختلاف گندترین غذای بیرونیه که میخورم. بد مزه و خراب. تا اول مهر مجبورم بخورم ولی. 

 

۱۳. فصل ۱۷ پیترسون یعنی عفونتهای ادونتوژنیک پیچیده انقدر سخته که حتا یک کلمش روهم متوجه نمیشی. کاش نویسنده ی این چپتر رو میتونستم با بیستوری شماره ی ۱۱ بکشمش. 


۱۳. میو .

  • بامبوی خوشحال

نظرات (۲)

میدونم روزای سختی رو داری میگذرونی و ازت میخوام که هیچوقت اراده و تلاشت توی این روزها رو فراموش نکنی.

مطمئنم توانایی هات فوق العاده ان و موفقیت های بیشتری رو به دست میاری هر چند مسیر پیش رو دشوار باشه

و همیشه یادت باشه اینکه تونستی به اینجا برسی نشون دهند اراده و پشتکارت با وجود همه موانع و سختی هاست پس به خودت افتخار کن و امیدوار باش به روزهای بهتر (:

پاسخ:
ممنونم دوست خوب :)
درواقع به یاد آوردن تلاشهابی که کردی و دووم هایی که اوردی، خودش منبع انگیزه ی بزرگیه .

ممنونم از پیام‌گرمت♥️

کاری به این پستت ندارم 

امشب با کشف اتفاقی تو از یه چرخه ی وسواس فکری پارانوئیدی ذهنم منصرف شد 

و جدی مست شدم از خوندن نوشته هات

اولین بار نیست که کلمات اینطوری جادوم میکنن

ولی این دفه یه سبکی وصف ناپذیری داشت نئشه ی تو

باورم نمیشه پسر باشی 

ولی اصلا مشکلی ندارم با جنسیتت هر چی که هست 

تو فراتر از جبر کروموزومها خودت رو داری بار میاری

هیچ تو فاز نصیحت هم نرفتم 

دکتر تو خود شفایی

برقرار باشی

کشورم بهت احتیاج داره جای دوری نرو

پاسخ:
چرخه ی وسواس پارانوییدی چرا؟ 
ممنونم از توجهت. فکر نمیکردم چیزهایی که مینویسم روزی کسی رو تحت تاثیر قرار بده ‌:))
ممنونم از توصیفاتت.‌ نمیخوام شعار بدم اما یک جایی میرسی چاره ای نداری جز اینکه چشمهارو بشوری . سعی کردم کنار بیام.
شت نکنه فکر میکنی ترنس هستم🤣🤣
ممنونم از محبتت . کیف کردم از حرفهات منم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی