گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

آخرین مطالب

ادامه

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۵ ب.ظ

بالاخره آدرس وبلاگ رو تغییر دادم تا مزاحم ها بخصوص "او" نتونن بخونن چرتو پرتهام رو .

بعنوان آخرین تلاشم، به دوستش پیام دادم و گفت نه حسی نداره و داره خوب میشه و من خیلی خوشحال شدم . آدم خوبی بود ولی برای من نبود. درواقع خوب بودن، کافی نیست. بچه سوسول بود و نمیشد بهش تکیه کرد بااینکه آدم خوبی بود.

دیگه برای هیچ رابطه ای انگیزه ندارم و این برای هفت پشتم بسه ولی اگه یه روزی بخوام وارد رابطه بشم، اولا وارد رابطه میشم و به ازدواج فکر نمیکنم تا حداقل یکسال آشنایی، دوما آدم مستقل و قوی ای رو انتخاب میکنم، سوما با هرنوع سنتی بودن و اولترا مذهبی بودن همانند سانتی مانتال و روشنفکر، دوری میکنم. آدم متعادل خوبه‌ . 

این رابطه خیلی برام درس داشت. خیلی اذیت شدم. خیلی کوتاه اومدم. خیلی سختی کشیدیم. تهش؟ ازم طلبکار بود. من حوصله ی پدرومادری که بخوان حساس باشن و دخالت کنن و .. رو ندارم. حقیقتا هنوز هم‌معتقدم که ما خیلی میتونستیم زوج خوشبختی باشیم و هیچوقت نمیتونم فزاموشش کنم. تمام مشکل ما پدرش بود که تمام و کمال رابطمون رو بخ فنا داد. 

رابطه های دیگه، چندین ماه با شناخت کامل میگذره و وقتی میبینن چالشی ندارن، وارد مرحله ی بعد میشن یعنی ازدواج. بااینحال تاآخر عمرشون چالش رو باهم خواهند گذروند و درواقع ازدواج قراردادیه که طرفین برای باهم حل کردن چالشها میبندن. 

وای به حال رابطه ی ما که کلا خودش چالش بود :)

 

مجددا به اهنگ درندشت محسن یگانه گوش جان میسپریم:) 

 

بقول گمشدگان: 

" جدایی، یک شکلی از  شروعه.
جدایی از یه شغل، از محل زندگی، از دوست.
پایان هایی که آغاز ما هستن."

  • بامبوی خوشحال

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی