گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

توصیه پدربزرگم

۰۵
ارديبهشت

مرحوم پدربزرگم همیشه میگفت " توی زندگی خودتون رو زیاد به زحمت نندازین و قانع باشین تا بتونین زندگی کنین. یک خونه ی کوچیک بگیرین، یک ماشین کوچیک و یک زن کوچیک" ‌ . بسه همینقدر .

مادربزرگم ولی همیشه دیسش میکرد ‌. میگفت به حرف این گوش ندین. تا میتونین خودتون رو به هر دری بزنین و هیچوقت قانع نباشید. حتا دیشب که باهاش تماس گرفتم نقل به معنای حرفهاش همین بود‌ . 

من همیشه مثل مادربزرگم فکر میکردم و جلو اومدم. ولی الان برام سوال شده که چرا یکبار دلیلش رو از اون مرحوم مغفور نپرسیدم؟ شاید فلسفه ی زیسته ای پشتش بوده. شاید رفته و رفته و نشده و جسم و روانش مستهلک شده و نمیخواسته نسلهای بعدش اینطوری بشن. امیدوادم اشتباه کرده باشه و از اثرات CVA بوده باشه.

  • بامبوی خوشحال

نگیره

۰۳
ارديبهشت

موقع شکار ریدنت نگیره، باشه؟

  • بامبوی خوشحال

۲۹فروردین

۲۹
فروردين

۱. ۲۷ بار به دور خورشید چرخیدم و در این بین، حیله‌گر تر از پیرمردهای مشهدی کسی رو ندیدم تا بحال. نزدیک هفت سال ساکن مشهدم و با اینکه خیلی حواس جمع بودم اما همیشه در مصاف با پیرمردهای مشهدی مغلوب بودم . یعنی نشده که چیزی رو ازشون بخرم یا کاری داشته باشم و سرم شیره نمالند . فرقی هم نمیکنه مومن باشند یا ملحد؛ سرحال باشن یا رو به موت. 

۲. رفتم باغ ملی و آخرین دلارهای نازنینم رو هم فروختم و دیگه حتا یک سنت هم ندارم :))  توی خوابگاه داخل بالشتم نگهداریشون میکردم. وقتی دلار ۹تومن بود خریده بودمشون و برای روز مبادا ذخیره کرده بودمشون. برای ریال به ریالشون ساعتها به بچه های مردم زیست درس میدادم ‌. 

۳. ترم اول بودم و رویاپرداز؛ یکی از بچه ها ترم ۹ بود و بیرون کار میکرد و ماهی ۴۰ تومن درآمد داشت اون موقع. عاشق آزرای ۲۰۰۸ مشکی تمیز بودم. قیمتشون اون موقع نود میلیون بود. با خودم فکر میکردم که منم ترم نه بشم دوماه کار کنم یک آزرای ۲۰۰۸ مشکی تمیز میخرم :)) 

الان اما درسم رو تموم کردم. حساب کردم اگر یک سال و نیم مثل عمو تُم در بینوایان کار کنم و هیچ خرجی نداشته باشم، شاید بتونم همون آزرای ۲۰۰۸ مشکی تمیز رو بخرم . تو روحتون . 

۴. میلاد ترم پایینی من بود. پسری فوقالعاده فعال و پر انرژی. پدرش در سانحه ی رانندگی جون باخت. بعد،برادرش که اینترن بود در خواب سکته کرد و فوت کرد که فوتش خیلی تلخ بود؛ بخصوص که شایعات بی بنیانی پیرامون فوتش پخش شد که هیچکدوم درست نبودن و امان از دهان مردم.

میلاد اما زیر این بار غمهای سنگین کم نیاورد و به زندگی برگشت. دیگه مثل سابق نمیخنده اما حالش خوبه. اگر مسئولی چیزی بودم، به میلاد نشان قهرمانی میدادم. به قدرت بعضیها واقعه میشه غبطه خورد .

۵. روزهای خیلی سختی رو دارم میگذرونم.هرروز میرم دانشگاه و هیچ اتفاق خاصی نمیفته و مدام به روزهای بعد و هفته ی بعد موکول میشه همه چیز. اگر قبول بشم، میشه شیربن ترین اتفاق زندگیم. من و حراحی به هم احتیاج داریم به خدا . من نیازش دارم چون تنها کاریه که عاشقشم و البته استعدادش رو دارم. جراحی به من نیاز داره چون تقریبا حراحی پیدا نمیشه که علاقمند به بدخیمی و تروما و شکاف باشه. همه از اینها فرارین و عاشق ایمپلنت و بینی فانتزی و گوش الاغی و غبغب هستن. انقدر محتاجم که فرهاد اگه میدونست تیشه اش رو اویزون میکرد .

۶. اولین باری که فهمیدم بچه چجوری بوجود میاد و خبری از لک لکها نیست، کلاس دوم دبستان بودم. اون موقع خبری از اینترنت نبود و خیلی همه چیز بسته بود. یک روز پسرداییم که اول راهنمایی بود فهمیده بود و فورا ماجرا رو به من انتقال داد. شوک زده شدم و نمیتونستم باور کنم .از انجایی که زکات علم نشر اونه،من هم این موضوع فوق سری رو به همه ی دخترها و پسرهای کوچمون گفتم. قرارمون این شد که شبها کشیک بدیم که متوجه بشیم که آیا این موضوع حقیقت داره یا نه . تا یک مدت از پدر و مادرامون بدمون میومد :)) . یک دختره بود به نام مینا؛ چشمهای درشتی داشت و شبیه آریا استارک بود. این رفته بود ماجرارو کامل به مامانش گفته بود و نتیجه اینکه تنبیه شدم چون جرمم این بود که اسرار هویدا میکردم. اینهارا گفتم چون امروز در تاکسی، پسربچه ی حدودا شش ساله ای حرفی زد که نشون میداد ماجرارو میدونه و تعجب من رو برانگیخت که چقدر ما عقب بودیم!

۷. من از هجده سالگی به بعد دین رو از زندگیم حذف کردم. بجز خدا، به همه چیز شک کردم و وقتی تحقیق کردم شَکّم بیشتر هم شد ‌ . ازاون روز تا الان، روزبه روز از اسلام و تشیع دورتر شدم و بسیار راضی ام.اما چیزی که همیشه برای من جای پرسش داره اینه که چرا جزو ادمهای موردعلاقه ی دختران مذهبی بودم :))) هروقت به این قضیه فکر میکنم خنده ام میگیره .

۸. کاش زمان برمیگشت عقب و با بعضیها خیلی زودتر آشنا میشدم و از طرفی با بعضیها هیچوقت آشنا نمیشدم . 

۹. قدیما که سلمونی میرفتم، تمام توجهم به شیشه های روی کمدشون بود که داخلشون مارهایی شبیه بوآ رو در الکل خوابونده بودن. واقعا هیچوقت نفهمیدم چرا این کارو میکردن. تمام فکرم این بود که نکنه ماره در بیاد و زنده بشه و حمله کنه. ارایشگرهم میگفت تکون نخور که تیغم گلوتو میبره میمیری. در نتیجه مثل یک بزمجه ی عرقسوز شده، بی حرکت وایمیستادم و چقدر سخت بود. اما حالا که برای اصلاح مو میری، باید یاالله بگی . 

۱۰. پارسال اصلا حتا فکرش روهم نمیکردم امروز در چنین مسیری باشم؛ کاملا متفاوت تر از اونی شد که فکر میکردم. اما خب چه میشود کرد؟

  • بامبوی خوشحال

معلّق

۲۷
فروردين

۱. وضعیتم شبیهه به کسی که از هواپیما پریده و منتظره و امیدواره که چترش وا بشه . هنوز که چتره باز نشده ولی .

۲. چند روز وحشتناک تلخ رو گذروندم و البته تموم نشده هنوز ولی . شاید به خیر گذشت .

۳. اونقدر تلخ و تاریک و قاطی بودم که در یک روز دوبار دعوا کردم. در خیابان بودم که راننده ای سوت زد و گفت قوچان میری؟ به سمتش حمله ور شدم که زبونش رو بِکَنم تا دیگه اینجوری کسی رو صدا نزنه که شلوغ شد و مانع شدن. واقعا دلم میخواد یک نفر رو انقدر کتکش بزنم که خسته بشم . عصر،مدیر ساختمون اومده بود دم در و بابت شیر آبی که به تراس کشیدیم کلی دعوا کرد . چون خلاف قانونه حرفش رو پذیرفتم اما داشت راجع به برادرم بدگویی میکرد. بهشگفتم حرفت رو زدی برو پی کارت؛ راجع به برادرم کسی اینجوری حرف بزنه پوستش رو میکنم میندازم جلوی سگ. جا خورد و دعوامون بالا گرفت و آدمها جمع شدن. متاسفانه با بعضیها باید مثل یک برده رفتار کرد . نمیشه بعنوان همنوع و شهروند . باید مثل یک فرعون باهاشون تا کرد. بهشون که رو میدی فکر میکنن خبریه و خر خاصی هستن. توی سرشون که میزنی حد و حدودشون رو رعایت میکنن. 

۴. استادم‌گفت صبحانه خوردی؟ گفتم نه خانم دکتر.‌ گفت صبحونه ی خوشمزه میشناسی بریم؟ چندجا رو معرفی کردم و دورترینشون رو انتخاب کرد. باغ گیلاس در جاغرق :)) دوتایی رفتیم و املت کثیفی خوردیم. گیلاسها تماما شکوفه داده بودن و شبیه عمارتهای ژاپنی شده بود. 

همیشه رابطه ام با استادهای آقا صمیمی تر بود ولی اساتید خانم خیلی بیشتر منرو دوست داشتن. بچه ها همیشه میگفتن مهره ی مار داری:)) فرقی هم نمیکردا، از استادیار ضریب کایی ۳۱ ساله تا استاد تمام فسیل ۷۰ ساله همیشه من رو بیشتر از بقیه دوست داشتن. کاش دلیلش رو میدونستم حداقل یکم ذوق میکردم :)) . 

۵. سه تا دختر ریزه میزه ی خوش اخلاق دیدم که درحال مانت دندون بودن. مرسیدم ترم چندین؟ ترم ۷ بودند.‌ بهشون ۵ شیشه دندون دادم که عشق کنن. دندونهایی که هیچکس و هیچ کجا پیدا نمیشه و من با خون دل خوردنها و به سختی طی یکسال بدست آورده بودمشون و حتا رزیدنتها از من دندون میخواستن. میشد با این دندونها مخ نصف آدمهارو زد . 

۶. حیف که اسلام و آخوند و ج ا دستم رو بسته وگرنه یکسری از اساتید رو باید غرق بوسه کرد . مرد و زن هم نداره. اول از همه سیبیلای دکتر معین رو باید بوسید اصلا:) .اساتید من واقعا ادمهای شریفی بودن و بجز چندتا نخاله ی ارزشی سهمیه ای،بقیشون انصافا انسانهای ارزشمندی بودن. کاش هیچوقت ازشون دور نشم. محیط اکادمیک برای من مثل قلب برای بدنه ‌. البته بجز پایان نامه..

۷. از بچگی عاشق زلاتان ابراهیمویچ بودم. فوتبالیست مورد علاقم بود. با اینکه بارسایی بودم ولی وقتی ۲۰۰۹ با گواردیولا دعواشون شد و نهایتا رفت، منم از بارسلونا چشم دوختم ‌و حتا دیگه پیراهنش رو نپوشیدم. باید اعتراف کنم روخیاتم خیلی شبیه زلاتان بوده همیشه. منتها یادم رفته بود مدتی. 

۸. عقد کنون دعوت شده بودم و به سختی شرکت کردم. در حرم نبود و محضری بود در وکیل آباد بنام " هایزنبرگ" . شبیه ازدواج مسیحی ها در کلیسا بود . اینکه کم کم بساط عروسی های آنچنانی و شلوغ داره برچیده میشه بنظرم خیلی خوبه . هیچ لزومی نداره کسانی رو که هیچ ارتباط نزدیکی باهاشون نداری و یا دوسشون نداری رو دعوت کنی. چندوقت پیش عروسی زوج دیگری در کوهسر بود و نزدیک دو میلیارد خرجشون شده بود‌ . عمیقا لذت میبرم از پختگی و شعور و اصالت خیلیها.

۹. اگر در یک جمله بخوام اعلام وضعیت کنم: " هوای روی تو دارم... نمیگذارندم"

  • بامبوی خوشحال

وضعیت

۲۱
فروردين

وضعیتم شبیه فیلمایی شده که کارگردانی و بازیگراش داغونن اما صرفا نگاه میکنی تا ببینی تهش چی میشه :))  

 

میترسم داستانم مثل مرغ ساده لوحی بشه که روی تخم بدون نطفه ای خوابیده و لحظه شماری میکنه که جوجه بشه ‌ . کاش لااقل یک گربه ی نرم بداخلاق میداشتم .‌

  • بامبوی خوشحال