گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

آخرین مطالب

آخِر چارشمبه

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۰، ۱۰:۰۷ ب.ظ

اخرین چهارشنبه ی سال۱۴۰۰،اخرین روزهای قرن ۱۴! 

شب خاطره انگیزیه برای من.یادمه نزدیک عید که میشد و مادرم مشغول خونه تکونی بود، تموم کارهای شستشو و خانه تکانی و..رو  به سرعت تا روز سه شنبه باید تکمیل میشد و من هم سرم بی کلاه نمیموند و به کار گرفته میشدم و غر میزدم که:" حالا تموم نشه مگه چی میشه"؟ میگفت شب عزیزیه و باید کارا تموم شده باشن.

 

تقریبا هرسال در خونمون و در حیاط آتیشی روشن میکردیم و مادرم با وجود آرتروزش، از روی آتیش میپریدو بقیه ی اهل خانه را هم تشویق و توصیه میکرد که بپرین و بقولی " چِلّه چیخدی" کنین. خودش با دوق خاصی میپرید و میگفت:"چیله چیخدی، باهار گلدی"

 

هنوز بوی اون گازوئیل یا نفت زیادی که میزدم در ذهنمه! بوی سوختن چوبها و دود کردنشون و مادرم که دعوا میکرد که" نزار دود کنن، مردم خونه هاشونو تمیز کردن خوب نیست دودی کنیم همه جارو" .

 

نزدیکای ۹شب که میشد در خونه هارو میزدن.چندتا بچه که اخر هم نفهمیدم چه کسانی هستن؟ صورتشونو با پارچه سفیدی یا چادر میپوشوندن و وقتی میگفتی کیه؟ میگفتن "ملاغه زن هستم" .مامانم با ذوق میگفت" خلته گلدی" اومده و گردو،کشمش و یا مقدار قابل توجهی پول بهشون میداد.

از بچگیدوست داشتم یکبار هیجان این ملاغه زن بودن رو تجربه کنم، بنظرم خیلی باحال بود.ولی خب شرم و حیا و یا غرور اجازه نمیداد که در خونه ی بقیه رو بزنم و چیزی بخوام. حالاکه فکر میکنم کار خیلی باحالیه. اخه در روستا، چون خونه ها پلکانیه و پشت بوم هرکس حیاط نفر دیگست، از پشت بوم کیسه ای رو با طناب میندازن توی ایوون و تو متوجه میشی و باید در کیسه چیزی بندازی!  شاید حالاکه مرد گنده شدم، یک روزی برای تجربش این کارو بکنم:))

 

تاکید بسیار مادرم براین بود که در این شب آرزوهای خوب بکنید،شب‌عزیز و مبارکیه و برای همه دعا کنین و "چیز خوب بخواین" همچنین تاکید میکرد" حرف بد و ناامیدانه نزنین" 

 

کردهای اطراف و همچنین همسایه های کناری که کرد بودن، آتیش روشن میکردن و زنهای چاق و لپ گل انداخته ی کرمانج همه در یک جمع گرد میومدن و با خنده های سرشار از ذوق و غیر ریتمیک و گاهی ممتد در حد سی ثانیه از روی آتیش میپریدن و میگفتن " چله که چو بهاره" . دخترای دم بخت و جوانشونم با ناز و کرشمه ای دستشونو میزاشتن روی چادر یا گره زوسریشون و یکبار میپریدن و سریع میرفتن که جلوی بقیه زنها خودشون رو ماخوذ به حیا جلوه بدن.

در رابطه با کرداا نکته ی آخر که جالب بود غذای شب چهارشنبشون بود. کوکو درست میکردن همشون ولی بهش نمیگفتن کوکو:)) بهش میگفتند "هَیه هیه" که معنیش میشه "هست،هست" اوناهم اعتقادشون این بود که نباید دراین شب حرف ناامیدکننده زد و کوکو چون مفهوم از نبود و فقدانه، میگفتن هست هست:))

 

اما تاجاییکه یادم میاد ما چهارشنبه شبها رشته پلو با ماست میخوردیم! گوشتهای قلقلی هم داخلش میچرخیدن . چندسالی هست که زن داداشم درست میکنه و بنظر من، خوشمزه ترین رشته پلوی قرن دستپخت اونه.هرچی میخوردی بازم دلت میخواست بخوری.

امسال به دورم از همه چیز و در تنهایی اتاقم، میخوام پادکست گوش بدمو غذای خوبی سفارش دادم و منتطرش هستم تا امشب رو بهتر از بقیه بگدزونم و به حرف مادرم عمل کنم. زیاده حرفی نیست.ولی در راه پایین اومدن از منبر عرض کنم که : دوست دارم زندگی رو .

 

 

 

  • بامبوی خوشحال

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی