گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

آخرین مطالب

۸ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

۱. واقعا نمیدونم چرا کوکی خوب پیدا نمیشه اینجا. گرون و بدمزه. کوکی باید مزه ی زندگی بده . انگار همشون با بی حوصلگی درست شدن. انگار قنادشون یک ادم بی حوصله ی خشک بوده که با شوهرش دعواش شده وبا عصبانیت خمیرشون رو مخلوط کرده و موقع ریختن در قالب فحش خواهرومادر داده و درجه ی فر رو تنظیم کرده. کوکی باید مزه ی زندگی بده:(

۲. بعد چندماه سلف پردیس نهار میخورم.وارد که شدم صف طولانی ای از ترمکها برای غدا ایستاده بودن‌ . برای اینکه نامحسوس سنت حسنه ی اعتراض رو بهشون یاد بدم، رفتم دم پنجره ی تغذیه و داد و بیداد کردم که چه وضعشه هرروز انقدر شلوغه و وقت مارو تلف میکنین و.. (با اینکه بار اولم بود بعد چندماه میرفتم:) )

۳. دوست دارم لپ یه سری ادمهارو بکشم و اینکه نمیتونم خیلی بده. 

۴. عجیب ترین صحنه ی چندماه اخیرم این بود که یک خانم رزیدنتی هست که روی روپوشش چادر میپوشه :))) واقعا پناه بر خدا. 

۵. من وقتی کسی رو دوست داشته باشم سعی میکنم همه جوره به حرفاش گوش کنم و این خوب نیست :( چیز اشتباهی رو استاد راهنمام گفت و صرفا چون دوستش دارم یک هفته از کارم متوقف شد تا به این چیز اشتباه بپردازم با اینکه میتونستم ایگنور کنمش . البته دیگه جرئت نمیکنم از کسی تعریف کنم:)) ثابت شده اونایی که ازشون تعریف میکنی پتانسیل بالایی در ناامیدکردنت دارند.

 

۶. دلم میخواد کسی برام نامه بنویسه و پست کنه و نامه بنویسم و پست کنم. باید تجربه ی جالبی باشه انتظار برای نامه و منتظر پاسخ بودن‌:)

۷. واقعا چی توی سرتون میگذره که به لبهای دختر ۱۰ساله رژ میمالین؟ بزار بچگیشو بکنه.

۸. احتمالا شنبه بخشی از پایان نامم تست بشه و امیدوارم گند نزده باشم. کااش.

۹. حالم خوش نیست ولی دارم ادامه میدم. عزت نفس و اعتماد به نفسم چاقو خوردن و آغشته به خونن.

۱۰. سه تا دختر داشتن فرود برگ زرد چنار رو تماشا میکردن وبا پایین اومدنش ذوق میکردن. دوست داشتم برم بهشون جایزه بدم‌ ‌‌.

۱۱. مشهد ۹شب به بعد میشه شهر مرده ها. ساعت ۱۰ که به خوابگاه برمیگردم همه جا بستست وهیچ پیاده ای جز من در خیابون نیست . بی احساسای خسته .

۱۲. امشب بعد یکماه میخوام دوستام رو ببینم و خوشحالم. گرچه عذاب وجدان تایم رو دارم‌.

۱۳. یعنی میشه؟

  • بامبوی خوشحال

سه کلمه

۰۶
آبان

تمرکز، استمرار و صبر .

  • بامبوی خوشحال

نمیگذره.

۰۲
آبان

تا اطلاع بعدی تمام فحشهای ک دار عالم رو تقدیم میکنم به تمام پایان نامه های دنیا. مدام بهم اضطراب وارد میکنه و نمیزاره درس بخونم. بنا گذاشتم از اول آبان از صبح زود درس بخونم که بتونم شبها به پایان نامه بپردازم اما جسمم نتونست دیشب. کار سختی نیست ولی طول میکشه. به شرطیکه هرشب ۸به بعد انجامش بدم تموم میشه و به درسم لطمه ای وارد نمیشه اما انقدر خسته میشم که واقعا دیگه اندامهای بدنم توانایی روی صندلی نشستن رو ندارن. همینجوری پیش بره میشم وال کوژپشت از بس خم میشم و همچنین غذا میخورم.

امروز رو تصمیم گرفتم بمونم خوابگاه و درس نخونم تا به کارهای پایان نامه بپردازم . عالی پیش نرفت که هیچ، کلی هم غصه خوردم. تمام غصه های عالم رو امروز خوردم. کلی اورثینک کردم و سردرد گرفتم. 

خدا لعنت کنه اون استاد لعنتی رو که رفت ازینجا و من اینجوری شدم. از طرفی چیشد که مجددا موضوع سخت برداشتم؟ 

چرا جلو نمیره این پایان نامه؟ 

فردا هم کلاس ایمپلنت دارم هم نوبت ارتودنسی. یکیشون رو باید نرم. 

۲. رادیو رو شروع کردم و پناه برخدا. خیلی سخته.همش فیزیکه😐 از پنج فصل هیچی نفهمیدم. اگه ضریب دو نبود حذف میکردم این لعنتیارو. همه از ضایعات مینالن اما یاد گرفتن ضایعات برای من واقعا آسونتره خیلی از فیزیک. پایین ترین درصد کنکورمم فیزیک بود(و دینی و زبان)

مهم نیست. بالاخره آدمش میکنم رادیو رو. 

 

۳. کاش خدا یه حالی میداد . یه اتفاق یا خبری که شرایط رو کمی تسهیل کنه. ولی خب خدا صبرش زیاده. تخمه میخوره و مشتاقه ببین هرروز چکار میکنم و تا کی دووم میارم . 

۴. به دلایل زیادی که کمتر کسی میدونه، خیلی سختیهای بزرگی رو متحمل شدم از بچگی ولی تلاشمو کردم والبته خدا هم کمکم کرد. 

مدتیه از خودم میپرسم آیا واقعا ارزششو داشت این همه عسرت؟  

شاید یک پرستار یا دامپزشک یا معلم میبودم خوشحالتر بودم. ها؟ 

من معنی این سختیهای خاص خودم رو نمیفهمم. نمیفهمم که چرا ظرف چندماه انقدر زندگیم سخت تر شد و درمونده تر شدم. "مفلوک" کلمه ی مناسبی باشه شاید .

خسته شدم از "خیره" شنیدن ها. اصلا من نخوام جبرگرا باشم باید کی رو ببینم؟ چرا یه بار خیرها در چیزهای قشنگ نیست؟ یک شمشیر فرو کنم به بدنت و بپرسی چرا زدی و من بگم خیره. هه:)

۵. کاش میتونستم ازین کشور لعنتی برم برای همیشه. کاش هنوز که جوونم میشد. حیف که نمیشه‌ . خیره ایشالا.

  • بامبوی خوشحال