گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

آخرین مطالب

فاقد عنوان خاصی

شنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۵:۵۲ ب.ظ

۱. هرموقع حس کردی که یه نفر دور و برت زیاد میپلکه، به حست اعتماد کن چون یک خبرایی هست!

چند هفته ای هست که حس میکردم دو روزی که دانشگاه میرم، یه نفر سعی میکنه نزدیکم بشه و حتا به نوبه ی خودش هوام رو داشته باشه اما اعتنایی نکردم و سوء تعبیر و بدگمانی و توهم  خودم تلقیش کردم. امروز بی مقدمه و با عصبانیت گفت خیلی بیشعورم :))) 

من هفته ای دوروز، آسته میرم استه میام و بدون هیچ پیام یا اینتراکشنی، چرا باید بیشعور باشم آخه:)

گفتم من ترومادیده هستم و از نظر اخلاقی وجدانی و روانی در وضعیتی نیستم که بتونم به شروع تازه ای فکر کنم. امیدوارم اینبار دیگه بیشعوری نکرده باشم :)))

خسته ام خب. 

۲. دختره دستم رو گاز گرفت و گریه میکرد و نمیگذاشت کارم رو انجام بدم. بهش گفتم اون خانم چاقه رو میبینی؟(خیلی تپله) . روزی دوتا بچه میخوره. گفت واقعا؟ :) گفتم آره. البته تورو که نه، بچه های بد رو میخوره :) آروم شد . ۱۵شنبه ی دیگه تموم میشه اطفال و خلاص میشم. 

۳. دیشب بارون به شدت زیبایی میبارید. چانچو رو در اوردم که برم زیر بارون بدوم اما هرکاری کردم یه ذره هم جون نداشتم تکون بخورم. چه جسم خسته ای. یعنی میشه این خستگیا نتیجه بدن؟

۴.یک پزشک و خانمش که دندونپزشک هست به کتابخونه میان و آلمانی میخونن. این زوج واقعا گوگولی هستن . خیلی دوست دارم نزدیکشون بشم ولی دلیلی برای نزدیکی ندارم. همیشه یک همسفر روح و جسم میخواستم که باهم خیلی چیزهارو بسازیم و بریم جلو. اما ۲۵ سال پا پیش نگذلشتم و بعد ۲۵ سال هم نتیجش انگشت میانی دست شد. ولی خب همینه که هست. همه چیز رو که نمیشه داشت:)

۵. برنامه ی من طوریه که صنبه و یکشنبه ها آخر هفتم حساب میشه و اکثر خستگیم در این دوروزه. امشب هم واقعا خسته ام و میخوام غذای سنگینی بخورم. از فردا کتاب مالامد رو باید استارت بزنم .همچنان کارای پایان نامه رو دایورت کردم و حال ندارم. باید برنامه ای برای یکماه اینده ام طراحی کنم که بتونم به زبان و پایان نامه و درسام رسیدگی کنم. این زیرچشمی نگاه کردن به پایان نامه من رو مضطرب میکنه. باید دمش رو بگیرم ک چشم در چشمش بشم و مواجهش بشم.

من که همیشه تنها کارام رو انجام دادم ولی دوست داشتم امشب رو یک غذای حسابی با یک آدم حسابی بخورم . ولی خب نیست و کی حسابی تر از خودم؟ :))

۶. ترمک ها وارد دانشکده شدن و چقدر کوچولوئن :)) زیر چشمی و زیر ماسکی کلی نگاهشون میکنم و میخندم😍

 

۷. روم نشد بهش بگم که: 

درخت خشک پاییزم و هم صحبت کبوتر ها

تو هم که خستگی ات در رفت میپری از من 

  • بامبوی خوشحال

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی