شرح احوال.
پناهنده شده ام به کار فراوان. نه برای پول و ثروت؛ برای فرار از فکر و خیال. شبهایی بود که از کتابخانه به خوابگاه برمیگشم و پسرسهمیه ای در حاشیه ی خیابان صارمی، در داخل ماشینش نیازهای جنسیش را با افرادی که کنار خیابان می ایستادند برطرف میکرد . اخرهفته ها از خانوادم و پول و استراحت میگذشتم و درس میخواندم. دختر سهمیه ای هم ورودی، پارتی های مختلفی را میگذراند و شنبه ها از پارتی هایی که رفته بود و الکلهایی که نوشیده بود تعریف میکرد. همینها و امثالشان لحطه شماری میکنند ۴مرداد شود که متخصص! این مملکت شوند .کسانیکه ذره ای صلاحیت علمی و شخصیتی نداشته و نخواهند داشت .کسانیکه من هرچی دویدم و بدوم به آنها نمیرسم. چنان احساس گندی ازین چیزها دارم که قابل بیان نیست . غمها در کمین اند و کافیه ثانیه ای بیکار باشم تا زیر مشت و لگدشان، خون بالا بیاورم . زودتر از انچه که فکرش را میکردم اسم در آوردم و در شهر! طرح و شهرستان محل کار، صبح و عصر ، تراکتور وار مشغول کارم و تا حوالی آبان وقتهایم پر شده . کار رو برای لذت میخواستم نه فرار از فکر و خیال . مادرم باورش نمیشود که منِ بد اخلاق بی حوصله، چرا در بین بیماران به خوش اخلاقی معروفم! خودم هم باورم نمشود که برای کودکان غرغرو و گاهی بدجنس، کار میکنم و اذیت نمیشم .
دستیارم نمیدانم ماه چندم بارداریش است و حسابی سنگین و گرد شده و حکم زدند که برود مرخصی. شورای شهر! گفت دخترکی بدسرپرست را به جایش میفرستیم. دختری ۱۹ ساله ی هنرمند امد. با اینکه حوصله ام ته کشیده اما قبولش کردم تا هم کارهارا انجام دهد هم دستیاری را یاد بگیرد تا بتواند فرداروز، در مطب ها کار کند و درامد کسب کند و از خانه و خانواده ی عوضی، راهش را جدا کند.
روزی یک وعده غذا میخورم و میلم نیست. قوت غالبم گیلاسهای درشت و آبداری است که برایم آورده اند. کرمو نیستند و سالم اند. این روزها آدم و گیلاس بدون کرم کم یافت میشود.
دو مرکز رادیولوژی شهرستان، برایم سرنسخه و تقویم و باقلوا و قهوه و یک کارتون! تابلرون فرستاده اند تا بیمارانم را به مرکز آنها بفرستم اما من به مرکزی که ارزانتر هست میفرستم .
برای دخترکان اینجا میشود غزلها سرود و منظومه ها نوشت. چشمان پیاله ای و رنگی، موهای حنایی یا بور و خوشحال. امروز از یکی پرسیدم میخواهی چکاره شوی؟ گفت پلیس زن. در دلم گفتم حیف تو و چشمان و نجابتت که سرباز این مملکت باشی .
مردمان اینجا خیلی شبیه همند و تصورم این است که یک قیافه ی تیپیک را چندبار در روز میبینم .
هر روز وزنم را در ترازوی خانم ماما چک میکنم و چربی ها درحال رفتنند. مردم اینجا به ماما میگویند " ماماچه " و او از این کلمه متنفر است. با هر بار شنیدن کلمه ی ماماچه نیشم باز میشود.در طی دوسال گذشته،چهار دندانپزشک ازینجا فرار کرده اند . شبکه ی بهداشت و درمانش نمونه ی کوچکی از ج ا است. خانم پزشک جدیدی به مرکز اضافه شده که اهل تهران است و غریبی میکرد و از تلخی روزگار گله مند که چرا درین ناکجا آباد باید خدمت کند. از خوبیهای اینجا گفتم و از بکر بودنش و ازینکه اینجا سوییس مناطق محروم است . روی میزش، کتابی از نیما یوشیج هست و هربار که بحثمان گل میگیرد، سیل بیماران روانه میشوند . اینجا نان بربری شان خیلی دراز است و تا زمین میرسد و دانه ای ۲هزار تومان است. صبحها میرفتم میگرفتم که نانوا گفت دیگر نروم و عباس برایم می آورد. عباس اسم پسرش است.
بلااستثناء، بیماری نیست که امده باشد و انتی بیوتیک (بقول خودشان چرک خشک کن!) مصرف نکرده باشد . هرچه میگویم هیچ تاثیری بر عفونت دندان و دردش ندارد و صرفا معده و روده و کلیه خود را نابود میکنید، گوششان بدهکار نیست و موقع رفتن ، درخواست تجویز کپسول دارند .
عده ای هم خودشان دندانشان را درمان میکنند. روغن ترمز میریزند داخل دندان. بعضی با سیم داغ، دندانشان را درمان میکنند!
یک نادندانپزشک تجربی هم هست که به خانه های مردم میرود و دندانشان را میکشد. در کثیف ترین و عفونی ترین حالت ممکن. هرکدام را نتوانست و خراب کاری کرد، بیماران را برای من میفرستد! دیروز به معاون دانشگاه اطلاع دادم . بیمارانی که از طرف او ارجاع!! شده بودند را هم پذیرش نکردم. در کمال ناباوری ، امروز دستگیر شده . دلم خنک شد.
پرسنل خوبند اما زیادی به خود اجازه ی دخالت در مسائل شخصی ام را میدهند . تکنسین اورژانس گفت" دکتر! خانم دکتر فلانی رو براتون بگیریم دیگه" . چنان برخوردی کردم که هیچوقت، هیچکس دیگر به خود اجازه ی چنین دریوزگی ای را در مرکز نداشته باشد .
عصرها تپش قلب دارم و اسیرم به فکر و خیالها و افسوس. در این لحظه باید اعتراف کنم بزرگترین نقطه ضعفم، مووآن کردن است. مووآن از اتفاق، رابطه، زخم و هرچیز دیگر .
- ۰۳/۰۳/۲۰
- ۱۰۰ نمایش
مردمان اینجا خیلی شبیه همند و تصورم این است که یک قیافه ی تیپیک را چندبار در روز میببنم
من با این قسمت مردم از خنده😅