Helplessness
۱. یکسالی که گذشت و احتمالا بزرگتر شدم سال سختی بود اما نه سختترین. درواقع استقامتم بالاتر بود و پوستم کلفتتر . پشت کوه ها و دشتها، در پانسیونم دراز کشیدم و صدا و بوهای خوشمزه میاد . از پارسال تا الان کلی پیشرفت کردم و قویتر شدم اما هیچکدومشون در راستایی که نشونه گرفته بودم نبود . انتظاراتم همچنان از آدمها پایینه و ارامش دارم.
چیزیکه کوبیده شد در صورتم و آزارم داد و زورم نرسید چی بود ؟ Helplessness .
اینکه تک و تنها و دیم بالا بیای و از پیمایش پلهها نفس نفس بزنی اما بقیه با آسانسور و پله برقی ..
دیگه شل کردم . پذیرفتم که هرگز به هیچکدومشون نمیرسم و نه خواستن توانستنه و نه توانستن خواستن . اینکه آدمیزاد لجوجی مثل من، باید سپر بندازه و پذیرفتن و نشدن هارو تمرین کنه.
دیگه بابت موفق نشدنم در شرکت در ازمون هم ناراحت نیستم . اگر شرایط مملکت اجازه داد، روزی برخواهم گشت .
متاسفانه کتاب چندانی در این یکسال نخواندم و حس خوبی ندارم .
تنها دغدغه و نگرانیم، کاریه . اینکه هنوز هم پیشرفت زیادی باید بکنم و توانا بشم تا بتونم درآند زیادی داشته باشم و از کارم لذت بیشتری ببرم .
امیدوارم طرحم زودتر تموم بشه تا از روزی سه چهارساعت در جاده بودن خلاص بشم.
۲. تنها آرزوی تولدم که میدونم محاله، نبودن در ایرانه. اینکه جایی باشم که ندونم تورم چیه،آخوند کیه و آسمون رنگش فرق کنه . یکی از همکاران دانمارک رو بشدت پیشنهاد میکرد اما مشکل همون همیشگیه؛ بی پشتوانگی و گیر افتادن در چاه اقتصادی. اینکه به ریال درآمد داشته باشی و به دلار خرج کنی . لعنت به همتون.
۳. اگر عمری باشه و از جنگ و جاده و گرسنگی نمیرم، بزرگترین خوشحالیم اینه سال دیگه چنین روزی، در چنین مکانی نیستم و آزادم .کجا و چطورش مهم نیست خیلی . چون هیچی ازینجا بدتر نیست :))
- ۴ نظر
- ۳۰ آذر ۰۳ ، ۱۹:۳۸
- ۶۳ نمایش