گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

آخرین مطالب

۴ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

Helplessness

۳۰
آذر

۱. یکسالی که گذشت و احتمالا بزرگتر شدم سال سختی بود اما نه سخت‌ترین. درواقع استقامتم بالاتر بود و پوستم کلفت‌تر . پشت کوه ها و دشتها، در پانسیونم دراز کشیدم و صدا و بوهای خوشمزه میاد . از پارسال تا الان کلی پیشرفت کردم و قویتر شدم اما هیچکدومشون در راستایی که نشونه گرفته بودم نبود . انتظاراتم همچنان از آدمها پایینه و ارامش دارم.

چیزیکه کوبیده شد در صورتم و آزارم داد و زورم نرسید چی بود ؟ Helplessness .

اینکه تک و تنها و دیم بالا بیای و از پیمایش پله‌ها نفس نفس بزنی اما بقیه با آسانسور و پله برقی ..

دیگه شل کردم . پذیرفتم که هرگز به هیچکدومشون نمیرسم و نه خواستن توانستنه و نه توانستن خواستن . اینکه آدمیزاد لجوجی مثل من، باید سپر بندازه و پذیرفتن و نشدن هارو تمرین کنه.

دیگه بابت موفق نشدنم در شرکت در ازمون هم ناراحت نیستم ‌. اگر شرایط مملکت اجازه داد، روزی برخواهم گشت .

متاسفانه کتاب چندانی در این یکسال نخواندم و حس خوبی ندارم .

تنها دغدغه و نگرانیم، کاریه . اینکه هنوز هم پیشرفت زیادی باید بکنم و توانا بشم تا بتونم درآند زیادی داشته باشم و از کارم لذت بیشتری ببرم ‌.

امیدوارم طرحم زودتر تموم بشه تا از روزی سه چهارساعت در جاده بودن خلاص بشم.

۲. تنها آرزوی تولدم که میدونم محاله، نبودن در ایرانه. اینکه جایی باشم که ندونم تورم چیه،آخوند کیه و آسمون رنگش فرق کنه . یکی از همکاران دانمارک رو بشدت پیشنهاد میکرد اما مشکل همون همیشگیه؛ بی پشتوانگی و گیر افتادن در چاه اقتصادی. اینکه به ریال درآمد داشته باشی و به دلار خرج کنی . لعنت به همتون.

۳. اگر عمری باشه و از جنگ و جاده و گرسنگی نمیرم، بزرگترین خوشحالیم اینه سال دیگه چنین روزی، در چنین مکانی نیستم و آزادم .کجا و چطورش مهم نیست خیلی . چون هیچی ازینجا بدتر نیست :))

 

 

  • بامبوی خوشحال

24 آذر

۲۴
آذر

۱. دمای هوا منفی ۱۳ هست و برف سنگینی زمین رو سفید کرده و آسمون قرمزه .

روی تختم دراز کشیدم و منتظرم چایم دم بکشه . امروز نتونستم برم به شهر برای کار و احتمالا فردا هم . جاده‌ها مسدوده و خطرناک .

دیروز کلا ۱ونیم ساعت بیدار بودم و بقیه ی تایم هارو تماما در خواب بودم. جسمم بسیار خسته است . 

۲ . امروز آخرین روز خدمتی خانم دکتر بود . نهار مهمونش بودیم و بعدش رفتیم به باغ . حدودا یک ساعت در برف گیر کردیم و ناچارا پیاده به مسیر ادامه دادیم و به کلبه رسیدیم و چای و بخاری آتشی مرهمی بود بر خستگی ما . نهایتا در برگشت، ترمز دستی یخ زده بود و ماشین حرکت نمیکرد. جک زدیم و شُستیم تا نهایتا ول کرد ‌.

خانم دکتر انسان بسیار فهمیده ، سختی کشیده، با شعور و به معنای واقعی کلمه پزشک بود . گرچه گاهی با سنگدلی بیماران کم لطف اذیت میشد .

پرسنل بسیار تلاش کردند که رابطه ای رو باهم شروع کنیم اما هیچوقت به چنین چیزی نزدیک نشدم .  یادمه بچه بودم و پدرم واسم زالزالک آورده بود. خیلی خوشمزه بودند و نزدیک یک کیلو زالزالک رو یکهو خوردم و تا چندروز حالم بد بود و استفراغ میکردم . رابطه هم چنین چیزیه واسم . البته که خیلی از رابطه میان مدت بدم نمیاد اما از رابطه ایرکه فورا رنگ و بوی ازدواج بده به‌شدت میترسم . 

۳. یکی از بیمارانم واسم بسته‌ای رو آورد و گفت از محصولات ناب خودمونه ‌. وقتی رسیدم خونه و بازش کردم شراب قرمز بود :))

۴. کردها آدمهای بسیار خونگرمی هستند . 

۵. دندون بیماری رو کشیدم و بعد پانسمان، مدام صحبتهای ناواضحی میکرد و گفتم حرف نزن. خودکار رو برداشت و نوشت: " اخلاق شما ۲۰ "

دریافت

۶ . نصف خدمتم مونده و امان از روزهایی که نمیگذرند . سعی میکنم کاملا با دلم زندگی کنم و سخت نگیرم اما از لحاظ مالی تحت فشارم. اگر میتونستم دو شیفت کار کنم و همچنین روزی چندساعت در جاده نباشم، قطعا خیلی درآمدم بهبود پیدا میکرد و میتونستم کمی جون بگیرم .

۷. در دوراهی بدی گیر کردم و واقعا تصمیم گیری سخته. دندون قابل نگهداری رو برای کشیدن میان و اگر نکشم، نمیرن شهر درست کنند و یا خوددرمانی میکنند(با چسب و سیم داغ و آسپرین و..) یا به نادندانپزشک خیانتکار با وسایل آلوده و عفونی مراجعه میکنند . اگر بکشم هم به عمر یک دندان قابل نگهداری پایان دادم.

۸. اکثر وبلاگهارو میخونم و کیف میکنم از دنبال کردنشون. 

۹. تلویزیون درمونگاه داشت پایتخت پخش میکرد و شنیدم که میگفت: "مامان بهت گفتم من کشتی رو باختم؟ من زندگی رو هم باختم مامان " . چقدر قلبم فشرده شد و چقدر من بودم.

۱۰. شب یلدا تولدمه؛ نیاز دارم برای تولدم از خواب بیدار بشم و ببینم شوگر‌مامی هوسبازم کلید یک مطب تجهیزشده رو بعنوان کادوی تولد به من بده و قربونم بره .به هرحال آرزو بر جوانان عیب نیست . 

 

  • بامبوی خوشحال

۱۲ آذر ۴۰۳

۱۲
آذر

 وقتهایی هست که واقعا از حرفه ام متنفر میشم؛ دلم پر میشه و انگیزه‌ام کم. بیماران بیشعوری که تمام لذت درمان رو به تلخی تبدیل میکنند چون عروس فلان عمه‌شون گفته فلان .

سه چهارروز اردوی جهادیه و اعزام! شدیم تا کار جهادی کنیم. انگار نه انگار هرروزی که در پشت کوه ها کار میکنم اردوی جهادی محسوب میشه .

فرصت خوبیه تا با همکاران جدیدی اشنا بشم .

من به شدت درونگرام و سختی کارم اینه که روزی حدودا ۱۰ ساعت با مردم سر و کله میزنم و باتری اجتماعی بودنم تموم میشه. 

خلاصه اینکه اگر دستت رو پر از عسل کنی و ببری دهان بعضیها، دستت رو گاز میگیرن و میگن: "عسلش شکرک داشت"

  • بامبوی خوشحال

۸ آذر

۰۸
آذر

۱. بالاخره مجالی شد که به اینجا بیام . سرم خیلی شلوغه و این خوب نیست. زندگی رباتی خوب نیست و من یک ربات شدم. بجز شش ساعت خواب و دو ساعت نهار و شام، باقی تایم هارو در نکاپو هستم . در واقع بقیه تایم هارو مشغول فشردن پدال یونیت یا پدال ماشینم هستم . هفته ای سه روز به مرکز استان میرم و جاده اش وحشتناکه . سه روز دیگر رو به شهر کویری میرم که دورتره اما جادهواش صافه و خلوت و بجز من و کامیونها  به ندرت وسیله ی دیگری دیده میشه . 

 ۲. در رابطه با طرحدونی باید بگم به شدت فرساینده شده. شبکه مواد واسم نمیخره و اکثرا میکشم و واقعا خسته کننده شده. ۲۴۰ روز از طرحم مونده . ۹۰ درصد مردمش خوبند و محترم. اما ۱۰ درصدش واقعا وحشی هستند و نفهم . یکیشون برای کتک کاری اومده بود و من کم نیاوردم و در رو قفل کردم تا پلیس بیاد و البته که پرسنل فراریش دادند اما شکایت کردم و تا شصت ضربه شلاق پیگیری کردم و بعد رضایت دادم .

چند روز پیش پزشک مرکز رو با مشت و لگد زده بودند و با کلت تهدیدش کرده بودند که مبادا شکایت کنی. 

مردم کویر بسیار پولدار ومذهبی و مهربانند . شاید در اینده اونجا زندگی کنم . نمیدونم. برای هیچی دیگه برنامه ریزی نمیکنم. از هرچی خوشمون اومد محال شد . دیشب بیمارم خانمی بود که مالک ۷ عدد کامیون بود و اگر با شمشیر میزدی دستاش قطع نمیشد چون مر از النگوهای کلفت بود.

به شدت تنها هستم و دوست و همکار مناسبی نیست . 

بالاخره موفق شدم گندکاری هام رو جبران کنم و جلوشون رو بگیرم و ریشه یابی کنم .  

بیصبرانه منتظر اولین ایمپلنت هستم و احتمالش هست ۴۰ روز طول بکشه .

طوطی ها پتوس و شفلر خوردند و مردند و حالم گرفته شد. خیلی باهوش بودند.

دو عدد جوجه ی عروس هلندی خریدم و فعلا از من خوششون نمیاد و بی حالند. انگار چندهفته ی اولشون اینجوریه .

دلم یک پارتنر میخواد که دکترای ریاضی داشته باشه . جماعت علوم پزشکی فازشون جالب نیست و اکثرا افسرده و تاریکند.  

کلی پول دادم و یک لوپ خریدم تا درمانم با بزرگنمایی و دقت زیاد انجام بشه .

درمان ریشه و کشیدن وجراحی و.. درمانند و مقدس. اما واقعیت این هست که اینها باید بخشی از تایمم باشند و درآندی ندارند . درآمد در ایمپلنت و زیباییه و چقدر من از لمینیت و کامپوزیت بدم میومد..

درامدم اصلا بالا نییت و دلیلش همینه و البته وسواسم. سعی میکنم صددخودم رو بگذارم و دریغ نکنم .

فعلا کافیه تا شاید بعدا بنویسم.

  • بامبوی خوشحال