گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

آخرین مطالب

نمیگذره.

۰۲
آبان

تا اطلاع بعدی تمام فحشهای ک دار عالم رو تقدیم میکنم به تمام پایان نامه های دنیا. مدام بهم اضطراب وارد میکنه و نمیزاره درس بخونم. بنا گذاشتم از اول آبان از صبح زود درس بخونم که بتونم شبها به پایان نامه بپردازم اما جسمم نتونست دیشب. کار سختی نیست ولی طول میکشه. به شرطیکه هرشب ۸به بعد انجامش بدم تموم میشه و به درسم لطمه ای وارد نمیشه اما انقدر خسته میشم که واقعا دیگه اندامهای بدنم توانایی روی صندلی نشستن رو ندارن. همینجوری پیش بره میشم وال کوژپشت از بس خم میشم و همچنین غذا میخورم.

امروز رو تصمیم گرفتم بمونم خوابگاه و درس نخونم تا به کارهای پایان نامه بپردازم . عالی پیش نرفت که هیچ، کلی هم غصه خوردم. تمام غصه های عالم رو امروز خوردم. کلی اورثینک کردم و سردرد گرفتم. 

خدا لعنت کنه اون استاد لعنتی رو که رفت ازینجا و من اینجوری شدم. از طرفی چیشد که مجددا موضوع سخت برداشتم؟ 

چرا جلو نمیره این پایان نامه؟ 

فردا هم کلاس ایمپلنت دارم هم نوبت ارتودنسی. یکیشون رو باید نرم. 

۲. رادیو رو شروع کردم و پناه برخدا. خیلی سخته.همش فیزیکه😐 از پنج فصل هیچی نفهمیدم. اگه ضریب دو نبود حذف میکردم این لعنتیارو. همه از ضایعات مینالن اما یاد گرفتن ضایعات برای من واقعا آسونتره خیلی از فیزیک. پایین ترین درصد کنکورمم فیزیک بود(و دینی و زبان)

مهم نیست. بالاخره آدمش میکنم رادیو رو. 

 

۳. کاش خدا یه حالی میداد . یه اتفاق یا خبری که شرایط رو کمی تسهیل کنه. ولی خب خدا صبرش زیاده. تخمه میخوره و مشتاقه ببین هرروز چکار میکنم و تا کی دووم میارم . 

۴. به دلایل زیادی که کمتر کسی میدونه، خیلی سختیهای بزرگی رو متحمل شدم از بچگی ولی تلاشمو کردم والبته خدا هم کمکم کرد. 

مدتیه از خودم میپرسم آیا واقعا ارزششو داشت این همه عسرت؟  

شاید یک پرستار یا دامپزشک یا معلم میبودم خوشحالتر بودم. ها؟ 

من معنی این سختیهای خاص خودم رو نمیفهمم. نمیفهمم که چرا ظرف چندماه انقدر زندگیم سخت تر شد و درمونده تر شدم. "مفلوک" کلمه ی مناسبی باشه شاید .

خسته شدم از "خیره" شنیدن ها. اصلا من نخوام جبرگرا باشم باید کی رو ببینم؟ چرا یه بار خیرها در چیزهای قشنگ نیست؟ یک شمشیر فرو کنم به بدنت و بپرسی چرا زدی و من بگم خیره. هه:)

۵. کاش میتونستم ازین کشور لعنتی برم برای همیشه. کاش هنوز که جوونم میشد. حیف که نمیشه‌ . خیره ایشالا.

  • بامبوی خوشحال

شبیهشم :)

۳۰
مهر

دکتر عشقپور استاد جراحیه . دونفر بنابه دلایلی تابحال گفتن که اخلاقم مثلشه. امروز که بخش ایمپلنت نشسته بودم،  رزیدنت اومد گفت استاد فلپ زدم، دریل کنم؟" و با هم‌چشم در چشم شدیم و خندمون گرفت :) خلاصه که انگار‌ شبیهشم. کاش یه روزی بشم شاگرد و همکارش. 

 

پ.ن: کافه ای که اکثرا‌میام ، خانم باریستای خفنی داره‌که همیشه خندونه. امروز خیلی تاریک و اخمو بود. گفتم خانم این چیزکیکادو خودتون پختین؟ با اخم گفت نه من باریستام فقط. گفتم اخه خیلی خوشمزن باورم نمیشه کسی دیگه جز شما پخته باشش :)

نیشش باز شد و شاید رسالت امروز من همین بوده باشه .

  • بامبوی خوشحال

۱. هرموقع حس کردی که یه نفر دور و برت زیاد میپلکه، به حست اعتماد کن چون یک خبرایی هست!

چند هفته ای هست که حس میکردم دو روزی که دانشگاه میرم، یه نفر سعی میکنه نزدیکم بشه و حتا به نوبه ی خودش هوام رو داشته باشه اما اعتنایی نکردم و سوء تعبیر و بدگمانی و توهم  خودم تلقیش کردم. امروز بی مقدمه و با عصبانیت گفت خیلی بیشعورم :))) 

من هفته ای دوروز، آسته میرم استه میام و بدون هیچ پیام یا اینتراکشنی، چرا باید بیشعور باشم آخه:)

گفتم من ترومادیده هستم و از نظر اخلاقی وجدانی و روانی در وضعیتی نیستم که بتونم به شروع تازه ای فکر کنم. امیدوارم اینبار دیگه بیشعوری نکرده باشم :)))

خسته ام خب. 

۲. دختره دستم رو گاز گرفت و گریه میکرد و نمیگذاشت کارم رو انجام بدم. بهش گفتم اون خانم چاقه رو میبینی؟(خیلی تپله) . روزی دوتا بچه میخوره. گفت واقعا؟ :) گفتم آره. البته تورو که نه، بچه های بد رو میخوره :) آروم شد . ۱۵شنبه ی دیگه تموم میشه اطفال و خلاص میشم. 

۳. دیشب بارون به شدت زیبایی میبارید. چانچو رو در اوردم که برم زیر بارون بدوم اما هرکاری کردم یه ذره هم جون نداشتم تکون بخورم. چه جسم خسته ای. یعنی میشه این خستگیا نتیجه بدن؟

۴.یک پزشک و خانمش که دندونپزشک هست به کتابخونه میان و آلمانی میخونن. این زوج واقعا گوگولی هستن . خیلی دوست دارم نزدیکشون بشم ولی دلیلی برای نزدیکی ندارم. همیشه یک همسفر روح و جسم میخواستم که باهم خیلی چیزهارو بسازیم و بریم جلو. اما ۲۵ سال پا پیش نگذلشتم و بعد ۲۵ سال هم نتیجش انگشت میانی دست شد. ولی خب همینه که هست. همه چیز رو که نمیشه داشت:)

۵. برنامه ی من طوریه که صنبه و یکشنبه ها آخر هفتم حساب میشه و اکثر خستگیم در این دوروزه. امشب هم واقعا خسته ام و میخوام غذای سنگینی بخورم. از فردا کتاب مالامد رو باید استارت بزنم .همچنان کارای پایان نامه رو دایورت کردم و حال ندارم. باید برنامه ای برای یکماه اینده ام طراحی کنم که بتونم به زبان و پایان نامه و درسام رسیدگی کنم. این زیرچشمی نگاه کردن به پایان نامه من رو مضطرب میکنه. باید دمش رو بگیرم ک چشم در چشمش بشم و مواجهش بشم.

من که همیشه تنها کارام رو انجام دادم ولی دوست داشتم امشب رو یک غذای حسابی با یک آدم حسابی بخورم . ولی خب نیست و کی حسابی تر از خودم؟ :))

۶. ترمک ها وارد دانشکده شدن و چقدر کوچولوئن :)) زیر چشمی و زیر ماسکی کلی نگاهشون میکنم و میخندم😍

 

۷. روم نشد بهش بگم که: 

درخت خشک پاییزم و هم صحبت کبوتر ها

تو هم که خستگی ات در رفت میپری از من 

  • بامبوی خوشحال

۱. این پاییز واقعا قشنگه. پاییز در نظرم همیشه فصل تاریکی و دلتنگی و غصه بود اما امسال اصلا اینجوری نیست و خداروشکر میکنم که احساس خیلی خوبی دارم. خرمالو حال میده، بارون حال میده، قهوه بیشتر حال میده، لباس گرم حال میده، آتیش حال میده . پس نتیجه میگیریم پاییز حال میده.

 

۲. ابمیوه ی هشتگ کیفیت واقعا بالایی داشته همیشه ولی صیاد بود و خیلی دور. اومده صارمی و من واقعا خوشحالم و قوت غالبم اب میوه شده .

۳. وارد هفتمین ماه پسارابطه ام شدم و خوشحالم که تونستم روزهای بد رو بگذرونم، صبور و خویشتن دار باشم. آفرین به خودم.

۴.دلم برای یه ذره غذای خونگی تنگ شده. واقعا بعد شیش سال غذای خونه نخوردن،  دیگه دارم خیلی اذیت میشم. خوشبخته کسی که حداقل یک وعده رو غذای مامان پز بخوره.

چای هم همینطور. متنفرم از چای کیسه ای. تا اطلاع ثانوی، تمام فحش های زبان فارسی نثار چای کیسه ای. 

۵. اندو رو امروز تموم کردم و گوگولی بود. برخلاف ترمیم که واقعا سنگین و چموش بود. 

۶. حیاط پشتی دانشکده رفتم داخل حوض خالی و  داشتم مدیتیشن‌میکردم که آروم شم، یکهو ارامشام مثل دیوار گلی ترک برداشت:)

در حیاط پشتی کتابخونه همدیگه رو نمالید. سیگار هم نکشید. شاید یکنفر داره اون پشت مدیتیشن میکنه:) اگر فورث ماژور بود، بیصدا همدیگه رو ببوسید . البته خیلی کوچولو بودن .

۷. واسه پابان نامه دارم تنبلی میکنم ک این اصلا خوب نیست. انگار‌نه انگار عقبم و چندماه دیگه باید دفاع کنم . وقتی میرسم اتاق میشم کم جون ترین مخلوق کهکهشان شیری. انگار نه انگار که حیات و ممات این درس خوندنا به دفاعم بستگی داره.

۸. دلم میخواد دوروبرم چندتا آدم گوگولی داشته باشم. گوگولیها رو از کجا میشه پیدا کرد؟

۱۰. بعد هفتاد روز رفتم پیش مشاور یکم حرف بزنم. گفت میدونی  تو و شرایطت رو برای یک مراجعم مثال زدم و باورش نمیشه که وجود داری؟

پدره به دخترش گفته اگر پزشکی قبول بشی، واست BMW میخرم و دختره سه ساله میخونه اما نمیتونه قبول بشه و الان روانش به فنا رفته؟

از اونجا تا کتابخونه قدم زدم و فکر کردم. دنیای عجیبیه🤣

۱۱. یعنی یکسال دیگه چنین روزی کجا و درر چه موقعیتی هستم؟ نمیدانم. اطلاعی ندارم.

 

  • بامبوی خوشحال

با نگاهی به‌گذشته، تقریبا اکثر موقعیتها بالاترین شانسی که داشتم ۲۰ درصد بوده! با ترس و لرز ولی ادامه دادم و در بعضیاشون موفق شدم و بعضیا هم نه.ولی همیشه پروگنوز questionable بوده :)

گاهی بهترین راه پذیرفتنه.باعلم به اینکه میدونی شرایط نابرابره ولی میپذیری و راحت ت کنار میای. آره واسه همه چاه کندنه ولی خیلی فرق هست بین اونیکه با بولدوزر زمین رو میکنه با اونیکه با بیل دستی . خدا رو چه دیدی؟ شاید خاک ما نرم تر بود . شایدم دستامون قوی تر؟ شایدم بعضی جاهای خپیده و باریک نشه بولدوزر رو وارد کرد و بیل بهتر جواب بده؟

نه. اینا همشون شایده و نامشخص. انچه که مشخصه بیل دستی زیر بغل منه و فرمون بولدوزر در دستان اونا. 

میریم تا ببینیم چی میشه. به سلامتی همه ی دیوونه ها .

 

پ.ن : سودای سر بی سروسامان یکسو

بی مهری چرخ و دور گردون یکسو

و اندیشه ی خاطر پریشان یکسو

اینها همه یکسو، غم جانان یکسو

  • بامبوی خوشحال