گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

آخرین مطالب

معلّق

۲۷
فروردين

۱. وضعیتم شبیهه به کسی که از هواپیما پریده و منتظره و امیدواره که چترش وا بشه . هنوز که چتره باز نشده ولی .

۲. چند روز وحشتناک تلخ رو گذروندم و البته تموم نشده هنوز ولی . شاید به خیر گذشت .

۳. اونقدر تلخ و تاریک و قاطی بودم که در یک روز دوبار دعوا کردم. در خیابان بودم که راننده ای سوت زد و گفت قوچان میری؟ به سمتش حمله ور شدم که زبونش رو بِکَنم تا دیگه اینجوری کسی رو صدا نزنه که شلوغ شد و مانع شدن. واقعا دلم میخواد یک نفر رو انقدر کتکش بزنم که خسته بشم . عصر،مدیر ساختمون اومده بود دم در و بابت شیر آبی که به تراس کشیدیم کلی دعوا کرد . چون خلاف قانونه حرفش رو پذیرفتم اما داشت راجع به برادرم بدگویی میکرد. بهشگفتم حرفت رو زدی برو پی کارت؛ راجع به برادرم کسی اینجوری حرف بزنه پوستش رو میکنم میندازم جلوی سگ. جا خورد و دعوامون بالا گرفت و آدمها جمع شدن. متاسفانه با بعضیها باید مثل یک برده رفتار کرد . نمیشه بعنوان همنوع و شهروند . باید مثل یک فرعون باهاشون تا کرد. بهشون که رو میدی فکر میکنن خبریه و خر خاصی هستن. توی سرشون که میزنی حد و حدودشون رو رعایت میکنن. 

۴. استادم‌گفت صبحانه خوردی؟ گفتم نه خانم دکتر.‌ گفت صبحونه ی خوشمزه میشناسی بریم؟ چندجا رو معرفی کردم و دورترینشون رو انتخاب کرد. باغ گیلاس در جاغرق :)) دوتایی رفتیم و املت کثیفی خوردیم. گیلاسها تماما شکوفه داده بودن و شبیه عمارتهای ژاپنی شده بود. 

همیشه رابطه ام با استادهای آقا صمیمی تر بود ولی اساتید خانم خیلی بیشتر منرو دوست داشتن. بچه ها همیشه میگفتن مهره ی مار داری:)) فرقی هم نمیکردا، از استادیار ضریب کایی ۳۱ ساله تا استاد تمام فسیل ۷۰ ساله همیشه من رو بیشتر از بقیه دوست داشتن. کاش دلیلش رو میدونستم حداقل یکم ذوق میکردم :)) . 

۵. سه تا دختر ریزه میزه ی خوش اخلاق دیدم که درحال مانت دندون بودن. مرسیدم ترم چندین؟ ترم ۷ بودند.‌ بهشون ۵ شیشه دندون دادم که عشق کنن. دندونهایی که هیچکس و هیچ کجا پیدا نمیشه و من با خون دل خوردنها و به سختی طی یکسال بدست آورده بودمشون و حتا رزیدنتها از من دندون میخواستن. میشد با این دندونها مخ نصف آدمهارو زد . 

۶. حیف که اسلام و آخوند و ج ا دستم رو بسته وگرنه یکسری از اساتید رو باید غرق بوسه کرد . مرد و زن هم نداره. اول از همه سیبیلای دکتر معین رو باید بوسید اصلا:) .اساتید من واقعا ادمهای شریفی بودن و بجز چندتا نخاله ی ارزشی سهمیه ای،بقیشون انصافا انسانهای ارزشمندی بودن. کاش هیچوقت ازشون دور نشم. محیط اکادمیک برای من مثل قلب برای بدنه ‌. البته بجز پایان نامه..

۷. از بچگی عاشق زلاتان ابراهیمویچ بودم. فوتبالیست مورد علاقم بود. با اینکه بارسایی بودم ولی وقتی ۲۰۰۹ با گواردیولا دعواشون شد و نهایتا رفت، منم از بارسلونا چشم دوختم ‌و حتا دیگه پیراهنش رو نپوشیدم. باید اعتراف کنم روخیاتم خیلی شبیه زلاتان بوده همیشه. منتها یادم رفته بود مدتی. 

۸. عقد کنون دعوت شده بودم و به سختی شرکت کردم. در حرم نبود و محضری بود در وکیل آباد بنام " هایزنبرگ" . شبیه ازدواج مسیحی ها در کلیسا بود . اینکه کم کم بساط عروسی های آنچنانی و شلوغ داره برچیده میشه بنظرم خیلی خوبه . هیچ لزومی نداره کسانی رو که هیچ ارتباط نزدیکی باهاشون نداری و یا دوسشون نداری رو دعوت کنی. چندوقت پیش عروسی زوج دیگری در کوهسر بود و نزدیک دو میلیارد خرجشون شده بود‌ . عمیقا لذت میبرم از پختگی و شعور و اصالت خیلیها.

۹. اگر در یک جمله بخوام اعلام وضعیت کنم: " هوای روی تو دارم... نمیگذارندم"

  • بامبوی خوشحال

وضعیت

۲۱
فروردين

وضعیتم شبیه فیلمایی شده که کارگردانی و بازیگراش داغونن اما صرفا نگاه میکنی تا ببینی تهش چی میشه :))  

 

میترسم داستانم مثل مرغ ساده لوحی بشه که روی تخم بدون نطفه ای خوابیده و لحظه شماری میکنه که جوجه بشه ‌ . کاش لااقل یک گربه ی نرم بداخلاق میداشتم .‌

  • بامبوی خوشحال

خسته

۱۶
فروردين

[خیلی خیلی خیلی خیلی خسته ].

  • بامبوی خوشحال

هیچ

۰۹
فروردين

سرمای بدی خوردم و دیروز و امروز از درس جدا ماندم. معمولا کم سرما میخورم. دوتا نوروبیون زدم و نمیدونم چون خودم به خودم زدم انقدر دردناکه یا کلا درد زیادی داره. از معدود دفعاتی که این کارت دانشجویی به درد میخوره همین داروخونه رفتنه. گرفتگی صدام در حدیه که صدام گاهی شبیه چاوشی میشه، گاهی قمیشی و گاهی حمیرا . 

از درسهام به طرز ناامیدکننده ای عقب افتادم . بعد تعطیلات روزهای سخت و پر استرسی رو باید بگذرونم . در جنگ نابرابری شرکت کردم و واقعا به استرسش نمی ارزید .‌ حیف بودم من. پریو واقعا درس گندیه. هیچوقت نتونستم باهاش ارتباط بگیرم. اینکه استادای پریو همشون عوضی و چاپلوس و دستمالکش بودن هم بی تاثیر نیست .

یک شب رفتم زورخونه ی پهلوون رستم و تماشا کردم. بافتی خیلی قدیمی داشت. آدمهاشون هم شبیه آدمهای الان نبودن. در اتمسفر لوطی گری و داش مشتی بودن قرار داشتن. یکیشون کبابی داست. گفت یک کباب میدم مثل کبابهای سی سال پیش . گرفتم و خوردم اما فکر کنم منظورش ابن بود مواد اولیه اش مال سی سال قبله . 

نور به قبر الهه بباره. این صدا واقعا جادوییه . شبها دلکش و الهه میخونن و من گوش میدم . 

از لذت بخش ترین کارهایی که دوستشون دارم، نگاه کردن و تماشای نقاشی هاست . به لطف گوگل و پینترست، کلی نقاشی از سبکهای مختلف میبینم و به طرز ناشیانه ای لذت میبرم . 

سالهاست که خودم تمیز میکنم، میشورم، غذا میپزم و لباس میشورم اما وقتی مادرم یا زن دیگه ای میپزه یا تمیز میکنه، صد و هشتاد درجه فرق داره . زنها واقعا با عشق کار میکنن حتا اگر بی حوصله باشن .

من بچه دبستانی که بودم عاشق لیلا حاتمی بودم. فکر کنم شصت هزار باری دلشدگان رو تماشا کردم . جالبه بعد اینهمه سال هنوز هم قشنگ و کراشه .‌

دلم میخواد که فقط بیست روز از زندگیم رو بدون دغدغه و استرس چیزی، بگذرونم و رها باشم . اما هیچوقت چنین موقعیتی پیش نیومده و از وقتی که یادم میاد مثل یک مورچه در رفتن و رفتن بودم.

  • بامبوی خوشحال

سالِ ۲

۲۷
اسفند

۱. این سالی که در حال پایانه، سال خاصی برای من بود. سالی بود که مشت و لگد های بسیاری خوردم . ۴۰۲ از اون سالها بود که اگر عمری باشه حتما در روزگاران بعد، ازش یاد میکنم . مشت و لگد خوردم، ته کاسه ی امید رو لیسیدم و لنگان و مجروح و خسته ادامه دادم . مطلقا هیچ چیزی طبق برنامه ریزی های معمول (و نه ایده آل ) پیش نرفت . کلا امسال برای من سرکنگبین صفرا فزود . دیگه خسته تر (و احتمالا پوست کلفت تر) از اونی هستم که ناراحتشون باشم. فدای سرم که رابطه ام کار نکرد، فدای سرم که استریت نشدم، فدای سرم که از کار کلینیکی و درآمد خوب گذشتم‌. فدای سرم که دوتا پایان نامه من رو تا حد جنون رسوندن و هنوز تموم نشده. فدای سرم که از دوستانم و از کوه و طبیعت و کتاب و شعر دور شدم. فدای سرم که اعتماد به نفسم مثل سیگاری دود شد . فدای سرم. تنهاتر از همیشه شدم و البته با خودم دوست تر. یکجایی هست که چاره ای نداری جز اینکه خودت رو بغل کنی و قربان خودت بری. خودِ افتادم رو بلند کردم. میگفت "فقط یک اُفتاده شکوهِ بلند شدن رو می‌فهمه" .
سال سختی بود ولی نه سخت ترین.

 

۲. من رسیدم به جایی که مواردی رو به عنوان تقدیرم پذیرفتم و بیخیال دست‌وپا زدن بیهوده در مقابل چیزایی که از کنترلم خارجه شدم.
مجبور بودم و مغلوب .
در دنیا و زندگی من خواستن(و خاستن) توانستن نبود .  خواستن من برابر روزگار، طبیعت سرنوشت، خواست خداوند یا تصادف بی ارزش بود.
میگفت "یک جایی از بلوغ روانی، ظرفیت پذیرش تقدیره بی گلایه و تلخی و تن دادن به چیزی که بهت مقدر شده با لبخندی؛ چرا که نیک یا بد این سهم توئه از زندگی" . و منم تایید میکنم اجبارا و ناچارا.

 

۳. برای سال جدید هدف و چشم انداز خاصی ندارم. خوشحالم بابت نو شدن سال البته ولی احتمالا " روز به روز" برم جلو کمتر اذیت باشم یا لااقل راحت تر کنار بیام .

 

  • بامبوی خوشحال