اخرین چهارشنبه ی سال۱۴۰۰،اخرین روزهای قرن ۱۴!
شب خاطره انگیزیه برای من.یادمه نزدیک عید که میشد و مادرم مشغول خونه تکونی بود، تموم کارهای شستشو و خانه تکانی و..رو به سرعت تا روز سه شنبه باید تکمیل میشد و من هم سرم بی کلاه نمیموند و به کار گرفته میشدم و غر میزدم که:" حالا تموم نشه مگه چی میشه"؟ میگفت شب عزیزیه و باید کارا تموم شده باشن.
تقریبا هرسال در خونمون و در حیاط آتیشی روشن میکردیم و مادرم با وجود آرتروزش، از روی آتیش میپریدو بقیه ی اهل خانه را هم تشویق و توصیه میکرد که بپرین و بقولی " چِلّه چیخدی" کنین. خودش با دوق خاصی میپرید و میگفت:"چیله چیخدی، باهار گلدی"
هنوز بوی اون گازوئیل یا نفت زیادی که میزدم در ذهنمه! بوی سوختن چوبها و دود کردنشون و مادرم که دعوا میکرد که" نزار دود کنن، مردم خونه هاشونو تمیز کردن خوب نیست دودی کنیم همه جارو" .
نزدیکای ۹شب که میشد در خونه هارو میزدن.چندتا بچه که اخر هم نفهمیدم چه کسانی هستن؟ صورتشونو با پارچه سفیدی یا چادر میپوشوندن و وقتی میگفتی کیه؟ میگفتن "ملاغه زن هستم" .مامانم با ذوق میگفت" خلته گلدی" اومده و گردو،کشمش و یا مقدار قابل توجهی پول بهشون میداد.
از بچگیدوست داشتم یکبار هیجان این ملاغه زن بودن رو تجربه کنم، بنظرم خیلی باحال بود.ولی خب شرم و حیا و یا غرور اجازه نمیداد که در خونه ی بقیه رو بزنم و چیزی بخوام. حالاکه فکر میکنم کار خیلی باحالیه. اخه در روستا، چون خونه ها پلکانیه و پشت بوم هرکس حیاط نفر دیگست، از پشت بوم کیسه ای رو با طناب میندازن توی ایوون و تو متوجه میشی و باید در کیسه چیزی بندازی! شاید حالاکه مرد گنده شدم، یک روزی برای تجربش این کارو بکنم:))
تاکید بسیار مادرم براین بود که در این شب آرزوهای خوب بکنید،شبعزیز و مبارکیه و برای همه دعا کنین و "چیز خوب بخواین" همچنین تاکید میکرد" حرف بد و ناامیدانه نزنین"
کردهای اطراف و همچنین همسایه های کناری که کرد بودن، آتیش روشن میکردن و زنهای چاق و لپ گل انداخته ی کرمانج همه در یک جمع گرد میومدن و با خنده های سرشار از ذوق و غیر ریتمیک و گاهی ممتد در حد سی ثانیه از روی آتیش میپریدن و میگفتن " چله که چو بهاره" . دخترای دم بخت و جوانشونم با ناز و کرشمه ای دستشونو میزاشتن روی چادر یا گره زوسریشون و یکبار میپریدن و سریع میرفتن که جلوی بقیه زنها خودشون رو ماخوذ به حیا جلوه بدن.
در رابطه با کرداا نکته ی آخر که جالب بود غذای شب چهارشنبشون بود. کوکو درست میکردن همشون ولی بهش نمیگفتن کوکو:)) بهش میگفتند "هَیه هیه" که معنیش میشه "هست،هست" اوناهم اعتقادشون این بود که نباید دراین شب حرف ناامیدکننده زد و کوکو چون مفهوم از نبود و فقدانه، میگفتن هست هست:))
اما تاجاییکه یادم میاد ما چهارشنبه شبها رشته پلو با ماست میخوردیم! گوشتهای قلقلی هم داخلش میچرخیدن . چندسالی هست که زن داداشم درست میکنه و بنظر من، خوشمزه ترین رشته پلوی قرن دستپخت اونه.هرچی میخوردی بازم دلت میخواست بخوری.
امسال به دورم از همه چیز و در تنهایی اتاقم، میخوام پادکست گوش بدمو غذای خوبی سفارش دادم و منتطرش هستم تا امشب رو بهتر از بقیه بگدزونم و به حرف مادرم عمل کنم. زیاده حرفی نیست.ولی در راه پایین اومدن از منبر عرض کنم که : دوست دارم زندگی رو .