گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

آخرین مطالب

۱. دیشب حوالی ساعت۸ یک سری تصمیمات مهمی گرفتم و بلافاصله شروع کردم که بهشون بپردازم. ساعت ۹ نشده بود که ترمیم امالگام دندون پره مولر دوم راست پایینم شکست و توی دهانم سنگینی میکرد. طوری از جاش کنده شد که عاج دندونم بلافاصله حساس شدن و شروع کردن به تیر کشیدن و تحریک حتا با آب دهان . خداخدا میکردم که اندویی نشده باشه دندونم. تصمیم گرفتم بخکابم و صبح‌زود بیدار بشم‌و به دانشکده برم‌تا اول براکتهای ارتودنسیم رو بردارم و بعدعکس لگیرم و یک فکری به حال دندون مادر مردم بکنم. صبح‌که بیدار شدم برق قطع بود و نه گوشیم‌شارژ داشت، نه آب وصل بود و حتا شوفاژ هم روشن‌نبود. منتظر موندم تا ۱۰ وصل شد و شتابان به دانشکده اومدم. استاد ارتودنسیم نبود و مجبورا با سوند، خودم سیمهارو‌حذف کردم و عکس گرفتم.

عگس رو‌گرفتم و احتمالا به عصب نرسیده ایشالا. علاف و‌منتظر ایستادم‌که ساعت ۴ بشه ببینم استادم قبول میکنه بی نوبت ترمیم کنه یا نه؟ اگه‌نکنه‌میرم کلینیکی بیگانه و احتمالا سمبل کار تا فقط ترمیم کنن و بتونم چهارشنبه سیمهای ارتودنسی رو وصل کنم وگرنه کلا دندونام به حالت نامرتبی‌گذشته ریلپس میکنن.

اینهارو‌گفتم که برسم به این نکته که‌کافیه یه برنامه ای بریزی. از مکان و لامکان اتفاقاتی میفته که بیخیالش بشی. ولی‌مگه‌میشم؟ کور خوندی.

 

۲. وسط اینهمه داستان، دکتر درهمی صدام زده‌میگه" فلانی توی فلان سوراخت فلفل ریختن؟"

گفتم نمیدونم استاد چطور‌مگه؟ میگه اخه تو خیلی تند راه میری انگار فلقل توت ریختن:)) پیرمرد دوست داشتنی :))

۳. باید اعتراف کنم با اینکه اینهمه بیمار داشتم ولی خووم از‌ پروسه ی دندونپزشکی میترسم :)) از تزریقش، از تراشش، از وج گذاشتنش، از نوار بستنش و..  

  • بامبوی خوشحال

بهمن

۲۹
بهمن

۱. این بهمن خیلی ماه خوبی نبود . خسته و ناکافی و کلافه بودم. دور دوم هیچی یادت نیست  و باید بااین حس لعنتی بلد نبودن کنار بیام چون برای همه است و تا آزمون همراهه . جراحی و مالامد بینهایت روز از من گرفتن. من که وقت ندارم ولی مطمئنم اگر کسی تحقیق کنه، ریشه و تبار استنلی مالامد به آخوندهای اسلامی بر میگرده. بس که حرف مفت و بی اساس و تخیلی گفته . 

پایان نامه- لعنت الله علیها- هم قطعی افتاد بعد عید و سعی میکنم بهش فکر نکنم. 

خدالعنت کنه علم الهدارو، شکمم داره همونقدر میشه . 

تنها سرمایه ای که برام مونده ۵ماه زمانه و قدرشو ندونم بد پشیمون خواهم شد . 

معدم باهام قهر کرده و چای و قهوه که میخورم اذیت میکنه .

 

۲‌. خانم میانسالی رو چندباره دیدم که قاب عکسی رو دستش گرفته و در منطقه راه میره که تصویر پسرجوانیه و روش نوشته شده " گمشده" . نمیدونم واقعیه یا نه ولی خیلی سورئال و البته غم انگیزه. آدما میتونن داستانهای خیلی عجیبی داشته باشن. 

 

 

  • بامبوی خوشحال

من یک کشفی کردم. اینکه من نمیتونم سافت باشم چون درون صورت پتانسیل انحرافم زیاده! اگه توی زندگیم دنبال چالشهای گنده تر از خودم بودم دلیلش همین بوده. هروقت  بنابوده همه چی آروم باشه من روحیم پایین و ناچیز بوده؛ تفریح زیاد، آرامش خیال و کم دغدغه بودن برای من مضره! همیشه باید یه چیزی باشه دهنم رو سرویس کنه تا روحیم بالا بمونه! 

نمیدونم دلیلش چیه. یا اینکه کلا به زندگی پارتیزانی عادت کردم و زندگی آرام واسم غریبست و چون تجربش نکردم زیاد، اذیت میشم

یا اینکه رگه هایی از مازوخیسم در من وجود داره . 

میگن ژاپنیها برای اینکه ماهی هایی که با کشتی صید میکنن تازه بمونن، یک کوسه ی عصبانی رو در محفظه ی نگهداری ماهی ها میندازن. اینجوری ماهی ها سرحالتر و تازه تر میمونن. 

من هم انگاری مطلوبم همینه که در خارستان ها غلط بزنم و فرو رفتن خارهارو حس کنم . غیر این باشه خیلی بدردنخور و حیف نون و سِر میشم. شاید واسه همینم سهراب میگفت" گاه زخمی که به پا داشته ام زیر و بمهای زمین را به من اموخته است"

انگار آرامش درونم با گذروندن ناآرامیها حاصل میشه! چه پارادوکسی‌ . انگار هم درده و هم درمان.

  • بامبوی خوشحال

۱. بارون نرمی باریده و هوا واقعا نازک کنندست. همه چی نازکه و قشنگ . قهوه ی صبحگاهیم رو رفتم در پشت بوم خوابگاه خوردم و به دوردست های مه آلود خیره شدم . ده روز بیشتر خوابگاه نیستم و اخرین‌ روزها‌ددارن قشنگ‌میگذرن. 

 

۲. دلم میخواست توی این هوای محشر، برم پیش موسیو و از قهوه و ویوی اونجاهم لذت ببرم‌اما متاسفانه موسیو خیلی حرف گوش نکن شده. هردفعه میگم لطفا قهوه ی خالی خالی بزن ولی هربار یه ترکیبی اضافه میکنه که مثل اون‌ استیکر گربه، بالا بیارم. ذوق داره واسه اینکار ولی خب من بدم میاد از این ابتکارها. 

به جاش اومدم کافه ی جدیدی و به خانمی که شبیه لهستانیهای  خوش اخلاق بود گفتم لاته ی نارگیلی بزنه ببینم چه فرقی داره لاته ی اینا با مال خودم . یک معتاد تمام عیار اسپرسو شدم و روزی ۳ شات حتما میخورم. فعلا که این کافی وی تراست ولی  بعد ازمون رزیدنتی برای مدتی کلا میگذارمش کنار.

۳. این هفته تونستم خشمم رو کنترل کنم و آستانه ی تحریک پذیریم رو تغییر بدم. فدای سرم که دیر دفاع کنم، فدای سرم که گیر یه عده هیچی ندون سهمیه ای افتادم. اصلا میخوام خرداد دفاع کنم، کی به کیه؟ 

۴. من واقعا به خیلی از مفاهیم بودیسم علاقه مندم . امیدوارم‌مجالی داشته باشم واردش بشم.

۵.  میگفت کاش معشوقه ی نداشته ام، اینجا بود دوتایی زیر چتر میرفتیم زیر بارون ؛ چیزی نگفتم ولی معشوقه ای که با چتر باهاش بری زیر بارون کنسله:) باید بری و دوتایی خیس خیس بشین و اب بینی مثل ابر بهار شُرشُر کنه و گونه و دماغا بقول دندونپزشکا، قرمز گیلاسی بشه.  معشوقه ای که حلیم رو با شکر بخوره هم کنسله البته.

 

۶. از لحاظ روحی خیلی نیاز دارم لپ یک نفری که مبتلا به سندروم اهلر دانلوس هست رو بکشم. طبق کتاب نویل، بدلیل اختلال در تنظیمات مربوط به کلاژن، بدن ابن افراد مثل پنیر پیتزا کش میاد. لپ هاشون کشیدن داره واقعا. این افراد با زبونشون میتونن نوک بینیشون رو لمس کنند:)

۷. غزاله دختر سه ساله ی شاهرخ مسکوب گفته بود : " بیا یکم نازت کنم، دستام خوشش بیاد"

و من چقدر لذت بردم ازین جمله . ساده ولی نافذ.

  • بامبوی خوشحال

۱. دوست دارم تمام تعلقاتم به زندگی درین دنیارو بالا بیارم . اینکه هرروز خبر کشته و آواره شدن کلی آدم رو بشنوی و برات عادی بشه! لعنت به همه نوع سیاست. انسانیت واقعا متعفن شده. اسم مغول و نازی ها بد دررفته وگرنه روزی نیست که نشنوی در جایی ازین دنیا و بخصوص فاکینگ خاورمیانه، جنگی رخ نداده و کشتگانی نداشته.
سیاست اونقدر نجسه که مرگ کودکان غزه، جانسوزه ولی مرگ کودکان کوردستان عراق یا مرزهای بلوچستان، انتقام و.. محسوب میشه‌.
کودکانی که در هیچ جنگی نقشی ندارن و دلخوشیشون بازی کردنه ولی باید بمیرند .
واقعا به سرخپوستا و مرتاضها و بوداییهایی که از شنیدن حقایق زندگی پستِ آدمهای مدرن دورند، حسودیم میشه!

۲. اخر دیماه برای من قشنگ بود. دوست خوبم رو ملاقات کردن و لذت بردم از مصاحبت با او و  خوشوقت بودم . ادمهایی هستند که من از فکر و رفتار و دیدگاهشون لذت میبرم و می آموزم. پس از ازدواج امیررضا، جای خالی چنین دوست پرمغز و دلپاکی حس میشد واقعا .
ازین بابت خداروشاکرم بابت دوستانی خاص، در کتگوری مجزایی و خاصی در درون من.

۳. امروز عکسهای فارغالتحصیلی رو گرفتیم و بجز پایان نامه -لعنت الله علیه- ، دیگه هیچ ارتباطی با دانشکده ندارم.
مجری برنامه تیم چهارضلعی بودن و کلی عکس و فیلم گرفتیم با روپوش و لباس فارغی و لوگوها و یادبودها. هم حس بد و گندی دارم بابت این پایان، هم خوشحالم!
۱۱ترم اونجا خونه ی من بود‌. ۷ونیم صبح تا ۸ونیم کلاس تئوری میگذروندم.۸ونیم تا ۲و۵ بخشهارو میگذروندم و بعدش یا در فانتوم تمرین میکردم یا به کتابخونه میرفتم معمولا. راهروها و فانتومها و بخشهایی که تحقیر شدم، آموختم، گند زدم، خوشحال بودم . ورودی به دردنخوری که همه باهم قهربودند و مشکل داشتند! استادهایی که عوضی بودنشون مدام تلنگری برای من بود که یه وقت عوضی نشی پسر! استادایی که یه تیکه الماس بودند از بس هنه جوره خوب بودن. از خیلیاشون خیلی چیز یاد گرفتم و مدیونشون هستم ‌. بیشتر از همه، مدیون بیمارانی هستم که اگر نبودند چیزی نمیتونستم یاد بگیرم.
سعی کردم بیشتر از یک دانشجوی معمولی باشم و فراتر از یک دندانپزشک. محدودیتهای رشته اجازه نمیداد ولی به خودم ازین بابت نمره ی ۱۵ میدم ‌.
امروز همه ی این ۶سال رو اونجا رها کردم و به جاش چندتا لوح و تندیس به اسم خودم دریافت کردم که جلوی اسمم پیشوند "دکتر! " اضافه شده‌ .  به حرهال حس گند و پوچیه ولی خب همینه که هست؛ دیگه وقت رفتنه، وقت دل بریدنه.

۴. شوهر یا زن خیلی از همکلاسیارو امروز دیدم و پناه بر خدا :)) خدا واقعا در و تخته هارو با هم جور میکنه ها:)) . میتونم ساعتها به این قضیه فکر کنم و بخندم .

۵. من واقعا حوصله ی آرتیست بازی ندارم .سر هر آیتم شصت هزارتا عکس میگرفتن از هر‌نفر و من همون اول به عکاس میگفتم یک عکس بگیر بسه و انقدر تعجب میکرد که انگار چه اتفاقی افتاده :))

۶. دانشکده ازمون قلمچی برگزار بود و محوطه پر بود از دخترهای کنکوری که برای این رشته  قلبهاشون تند تند میتپید و میگفتند ارزوی مارو زندگی میکنید شما! همشون نشستند و از ما فیلم میگرفتند و نازک شده بودند. نمیدونستم چی بگم و سکوت کردم چون نمیشه به سادگی آرزوهای یک نوجوان رو ایگنور کرد و ناامیدی تزریق کرد ولی خب اگه جاشون بودم لیسانس مهندسی میگرفتم و ازین خراب شده، فرار میکردم. بهترین رشته نه پزشکیه نه دندان و نه دارو. بهترین رشته اونیه که راحت تر و سریعتر بتونی باهاش مهاجرت کنی و زودتر بری. الفرار

۷. چنان از شادمهر و ژینا با شور و التهاب تعربف میکنند که حالم به هم میخوره. این سانتی مانتال بازیها کی تبدیل به ارزش شدند؟ شادمهر وقتی وارد پروژه های بت شد فاتحه ی برندینگش رو خوند. این کارها برای جلب توجه و فالور هست وگرنه هیچ قشنگی ای نداره که تعهدت به زن و فرزندت رو ایگنور کنی و به آدمی که بیست سال پیش ولت کرده و احتمالا اونم متعهده فکر کنی و واسه تولدش ویولون بنوازی و روی ویولونت اسمشو بنویسی و.. . مجنون با اون عظمتش بیخیال لیلی شد وقتی شرایط لیلی تغییر کرد .

۸. لعنت بهت‌ . دفاع که کردم، میام داخل اتاق خودت، جلوی همکار و دانشجوت چنان شخصیت نداشته ات رو تخریب میکنم که روت نشه دیگه با دمی دراز و بخاطر اعتقاداتت و گرایش سیاسیت فکر کنی خری هستی. 

  • بامبوی خوشحال