گاه نوشت های یک بامبوی خوشحال

آخرین مطالب

۸ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

۱.یکی از توصیه هایی که بعد از کشیدن دندان میکنم، اینه که بعد از یک ساعت، بیمار بستنی بخوره.

به خانم میانسالی گفتم. پرسید : "کیم باشه اشکالی نداره؟"

۲.دستیار جدیدم دختر خیلی باهوش و بااستعدادیه اما امان از عزت نفس. استرسهای زندگی با والدین سمی انقدر در تار و پودش ریشه دوونده که حتا برای پوشیدن یک دستکش استرس میگیره . 

۳. اگر محقق بودم، حتما در پی یافتن پاسخ این سوال میبودم که چرا شیوع هیزی در مردان متاهل حوالی ۴۰ سال، انقدر بالاست؟ 

چندنفر پشت رسید پرداخت، شماره اشون رو نوشتن و به دستیارم دادن که همه شون میانسالند. 

۴. صبح با عجله خواستم کفشم رو بپوشم . پام رو بردم داخل کفش و یک عقرب از داخلش بیرون جهید. شانس آوردم که جهید و نموند وگرنه پام همچون دلم میشد . با قابلمه گرفتمش و داخل پلاستیک نگهداری کردمش یک شب . صبح به خانم دکتر گفتم منم پت گرفتم بالاخره. با چشمان قلبی پرسید چیه؟ و نشونش دادم :))

۵. خانم مسنی اومد تا همه ی ریشه های باقی مونده اش روبکشه . تماما ریشه بودند بحز دو دندان قدامی (پیش) فک بالا که خیلی سالم و خوشگل بودند و شبیه خرگوش بود . ازش پرسیدم، گفت ردزی چهار بار مسواک میزنم که سالم بمونن و بتونم باهاشون چادرم رو نگه دارم . 

۶. ولی این رو نفهمیدم که چرا منِ دل شکسته و نیمه جون، انرژیم هزار برابر از خیلیها بیشتره. تد لسوی درونم فکر کنم داره مجددا جون میگیره . امیدوارم .

۷. هرچقدر کار میکنم و خواهم کرد، جمع نمیشه که یک ماشین لگن بخرم . بر پدرتون لعنت پشمالوهای شپشو.

۸. مردم اینجا به قالیباف (رییس طویله ی مجلس) میگن فرشباف :))

  • بامبوی خوشحال

شرح احوال.

۲۰
خرداد

پناهنده شده ام به کار فراوان. نه برای پول و ثروت؛ برای فرار از فکر و خیال. شبهایی بود که از کتابخانه به خوابگاه برمیگشم و پسرسهمیه ای در حاشیه ی خیابان صارمی، در داخل ماشینش نیازهای جنسیش را با افرادی که کنار خیابان می ایستادند برطرف میکرد . اخرهفته ها از خانوادم و پول و استراحت میگذشتم و درس میخواندم. دختر سهمیه ای هم ورودی، پارتی های مختلفی را میگذراند و شنبه ها از پارتی هایی که رفته بود و الکلهایی که نوشیده بود تعریف میکرد. همینها و امثالشان لحطه شماری میکنند ۴مرداد شود که متخصص! این مملکت شوند .کسانیکه ذره ای صلاحیت علمی و شخصیتی نداشته و نخواهند داشت .کسانیکه من هرچی دویدم و بدوم به آنها نمیرسم. چنان احساس گندی ازین چیزها دارم که قابل بیان نیست . غمها در کمین اند و کافیه ثانیه ای بیکار باشم تا زیر مشت و لگدشان، خون بالا بیاورم . زودتر از انچه که فکرش را میکردم اسم در آوردم و در شهر! طرح و شهرستان محل کار، صبح و عصر ، تراکتور وار مشغول کارم و تا حوالی آبان وقتهایم پر شده . کار رو برای لذت میخواستم نه فرار از فکر و خیال ‌ . مادرم باورش نمیشود که منِ بد اخلاق بی حوصله، چرا در بین بیماران به خوش اخلاقی معروفم! خودم هم باورم نمشود که برای کودکان غرغرو و گاهی بدجنس، کار میکنم و اذیت نمیشم . 

دستیارم نمیدانم ماه چندم بارداریش است و حسابی سنگین و گرد شده‌ و حکم زدند که برود مرخصی. شورای شهر! گفت دخترکی بدسرپرست را به جایش میفرستیم. دختری ۱۹ ساله ی هنرمند امد. با اینکه حوصله ام ته کشیده اما قبولش کردم تا هم کارهارا انجام دهد هم دستیاری را یاد بگیرد تا بتواند فرداروز، در مطب ها کار کند و درامد کسب کند و از خانه و خانواده ی عوضی، راهش را جدا کند. 

روزی یک وعده غذا میخورم و میلم نیست. قوت غالبم گیلاسهای درشت و آبداری است که برایم آورده اند. کرمو نیستند و سالم اند. این روزها آدم و گیلاس بدون کرم کم یافت میشود.

دو مرکز رادیولوژی شهرستان، برایم سرنسخه و تقویم و باقلوا و قهوه و یک کارتون! تابلرون فرستاده اند تا بیمارانم را به مرکز آنها بفرستم اما من به مرکزی که ارزانتر هست میفرستم .

برای دخترکان اینجا میشود غزلها سرود و منظومه ها نوشت. چشمان پیاله ای و رنگی، موهای حنایی یا بور و خوشحال. امروز از یکی پرسیدم میخواهی چکاره شوی؟ گفت پلیس زن. در دلم گفتم حیف تو و چشمان و نجابتت که سرباز این مملکت باشی .

مردمان اینجا خیلی شبیه همند و تصورم این است که یک قیافه ی تیپیک را چندبار در روز میبینم .

هر روز وزنم را در ترازوی خانم ماما چک میکنم و چربی ها درحال رفتنند. مردم اینجا به ماما میگویند " ماماچه " و او از این کلمه متنفر است. با هر بار شنیدن کلمه ی ماماچه نیشم باز میشود.در طی دوسال گذشته،چهار دندانپزشک ازینجا فرار کرده اند . شبکه ی بهداشت و درمانش نمونه ی کوچکی از ج ا است. خانم پزشک جدیدی به مرکز اضافه شده که اهل تهران است و غریبی میکرد و از تلخی روزگار گله مند که چرا درین ناکجا آباد باید خدمت کند. از خوبیهای اینجا گفتم و از بکر بودنش‌ و ازینکه اینجا سوییس مناطق محروم است . روی میزش، کتابی از نیما یوشیج هست و هربار که بحثمان گل میگیرد، سیل بیماران روانه میشوند . اینجا نان بربری شان خیلی دراز است و تا زمین میرسد و دانه ای ۲هزار تومان است. صبحها میرفتم میگرفتم که نانوا گفت دیگر نروم و عباس برایم می آورد‌. عباس اسم پسرش است.

بلااستثناء، بیماری نیست که امده باشد و انتی بیوتیک (بقول خودشان چرک خشک کن!) مصرف نکرده باشد . هرچه میگویم هیچ تاثیری بر عفونت دندان و دردش ندارد و صرفا معده و روده و کلیه خود را نابود میکنید، گوششان بدهکار نیست و موقع رفتن ، درخواست تجویز کپسول دارند .

عده ای هم خودشان دندانشان را درمان میکنند. روغن ترمز میریزند داخل دندان. بعضی با سیم داغ، دندانشان را درمان میکنند!

یک نادندانپزشک تجربی هم هست که به خانه های مردم میرود و دندانشان را میکشد. در کثیف ترین و عفونی ترین حالت ممکن. هرکدام را نتوانست و خراب کاری کرد، بیماران را برای من میفرستد! دیروز به معاون دانشگاه اطلاع دادم . بیمارانی که از طرف او ارجاع!! شده بودند را هم پذیرش نکردم. در کمال ناباوری ، امروز دستگیر شده . دلم خنک شد. 

پرسنل خوبند اما زیادی به خود اجازه ی دخالت در مسائل شخصی ام را میدهند‌ . تکنسین اورژانس گفت" دکتر! خانم دکتر فلانی رو براتون بگیریم دیگه" . چنان برخوردی کردم که هیچوقت، هیچکس دیگر به خود اجازه ی چنین دریوزگی ای را در مرکز نداشته باشد ‌ . 

عصرها تپش قلب دارم و اسیرم به فکر و خیالها و افسوس. در این لحظه باید اعتراف کنم بزرگترین نقطه ضعفم، مووآن کردن است. مووآن از اتفاق، رابطه، زخم و هرچیز دیگر .

 

  • بامبوی خوشحال

۱. تقریبا همه ی بچه هایی رو که با شکایت درد دندون میارن، پوسیدگی به عصب رسیده و باید دندون شیری شون عصب کشی بشه. امکانات و مواد طرح برای این کار موجود نیست و فهموندن این نکته که نباید این دندونهارو کشید انقدر سخته که گاهی دلم میخواد سرم رو به دیوار بکوبم. امروز عصبانی شدم و به مادر بیمار گفتم تو دکتری؟ .

کشیدن دندان شیری در سنین پایین باعث میشه جا برای رویش دندونهای آسیاب کوچک کم باشه و نتیجتا در آینده لبخند نازیبایی بوجود بیاد. 

البته برای دختر بچه ها راهی پیدا کردم. به والدینشون میگم بچت دختره باید لبخند و دندوناش خوشگل باشه اگر الان بکشم دندوناش به هم میریزه. 

۲. جوانی ۲۳ ساله با درد و تورم اومده بود . از چهره اش مشخص بود که معتاده. چوپان بود. انقدر کشیده بود که دندوناش مثل پنیر نرم شده بودند.انقدر مصرف کرده بود که بی حسیم اثر نمیکرد و گفتم روز دیگری بیا. خواهش و التماس کرد که بکشم و درد احتمالی رو تحمل میکنه.  خدا کمک کرد و در کمتر از یک دقیقه کشیدم و کلی ذوق کرد.

امروز با چند کیلو گوشت اومده بود. گوشت چی؟ خارپشت (تشی ) . میگفت دیشب کشتمش و تمیز کردم واست آوردم. گویا خیلی گرونه و چندمیلیونه . ناچارا پذیرفتم اما بدمزاجتر ازینهام که چتین چیزی رو بخورم و به یکی از پرسنل دادمش.

۳. روپوشم رو از جالباسی آویزون میکردم که دستیارم گفت این کار رو نکن و با خودت ببر. پرسیدم چرا؟ گفت ممکنه بعضیا دعا بریزند روش. عجیبه.. واقعا عجیبه:))

۴. از کارشناس بهداشت امار ایدز و هپاتیتی های چند روستای اطراف رو جویا شدم. هفت هپاتیتی و دو HIV وجود داشت. گفتم باهاشون تماس بگیره برای معاینه رایگان به مرکز بهداشتی که برای دهگردشی میرم بیان. به همه اطلاع داده بود بجز یک مبتلای HIV. پرسیدم چرا؟ گفت" ولش کن دکتر، اون خرابه". فاتحه ی مدرکش رو خوندم و گفتم تو که تحصیل کرده ای چنین میکنی وای به حال بقیه؟

۵. بعضیها با اسب میان مرکز بهداشت و شنیدن صدای نعل و شیهه ی اسب در حین کار تجربه ی خیلی جالبیه. 

۶. بخشنامه جدید اومده که روزی بیشتر از سه دندان نکشید اونوقت من روزی حدود ۳۰ تا دندون میکشم!به جهنم که چندرغاز کارانه تعلق نمیگیره. بدم میاد آدمای دردمند با ناامیدی برگردند.

۷. هربار به دستیارم میگم سرم بِده، فورا خیلی جدی میپرسه که" خودشو بدم یا آبشو؟" و من هربار با خنده میگم آبشو بده. در گویششون منظورش این هست که خودم سرم میریزم روی ناحیه یا اون بریزه؟ .

۸. پیرمرده با خانمش اومده بودند که حاج خانم دندون بکشه‌ . برای تجویز دارو پرسیدم فامیل حاج خانمت چیه؟ گفت نمیدونم فراموش کردم. با خنده گفتم یکم دیر نیست برای بلد نبودن فامیل زنت؟ . بعد رفتنشون دستیارم گفت یکماه پیش ازدواج کردن.

۹. دوتا اسم قشنگ دیگه کشف کردم. زن ۴۰ ساله ای اسمش "حیات" بود. پرسیدم خواهر داری؟ گفت آره اسمش "نباته" .

۱۰. دلم برای غذای درست و حسابی تنگ شده. اینجا حتا یک رستوران هم نیست. 

۱۱.  روستایی در نزدیکی هیت که مردمش خیلی منزوی ان. وقتی برای درمان به مرکز بهداشت اینجا میان، کسی بهشون حس خوبی نداره. علت رو از راننده ام جویا شدم، انگشت اشاره اش رو نشون داد و گفت: " اینا انقدر دم دارن اقای دکتر. امام حسین‌نفرینشون کرده دم در آوردن" . 

۱۲. یکی از روستاها، تمام ساکنینش سید هستند! اما گویا فقط یک سید هست که کارش خیلی درست بوده . میگن کفشاش جفت میشده. میگن ج ا و خمینی و سرنگونی شاه رو پیشبینی کرده و طبق پیشبینیهاش، بزودی یک زن میشه رییس جمهور. هنوز مردم روی قبرش برای زیارت‌میرن و حاجت میخوان و حاجت میگیرند! . جای عجیبیه روستا :)

۱۳. بزرگترین خط قرمزم در کار، کنترل عفونته. چیزی که در دانشگاهمون خیلی جدی گرفته میشد. 

اینجا اما هیچکسی براش مهم نیست. گاز استریل رو با دست بدون دستکش برداشت و به من داد. دعواش کردم. با ناراحتی گفت" مگه دست من حرومه؟" .  باورم نمیشد فرق حروم، ضدعفونی و استریل رو نمیدونن. نتیجه اینکه از نو دارم دستیار تربیت میکنم. 

 

  • بامبوی خوشحال

۱۴ خرداد

۱۴
خرداد

دوباره باید برای دیدنت بدوم و بجنگم. وجودم پر از زخمه و با این حال، تیمار من همان زخم ها هستند. میدونم بغل کردن آسمون برای یک گنجشک رویای بزرگیه اما چاره ی دیگری ندارم. همه ی خوبی ها یکطرفند و تو ، انچه که میخوام هم یک طرف . انگار باید هی شیار زخم رو عمیق تر کنم .

قلبم کمان کهنه ایه و فقط یک تیر باقی مونده. اسمش رو چی بزارم؟ اخرین امید؟ نه. امید رو فریب میبینم. روزهایی که امید داشتم هم دیگه بر نمیگرده. و ایتز اوکی. 

  • بامبوی خوشحال

خدا چیست؟

۱۲
خرداد

با اینکه نزدیک ۹ ساله که اصلا مذهبی نیستم اما همیشه خدا در تک تک لحظات زندگیم بوده و تنها چیزی هست که عمیقا بهش ایمان دارم. هیچوقت نه اندکی خوش شانس بودم نه لقمه ی آماده ای برام مهیا بوده نه مثل اصیل زادگان ساسانی فرّ ایزدی داشتم. اما خدا رو همواره داشتم .

البته که تقریبا هیچوقت پلن های من با پلن های خدا یکسان و همزمان و همسو نبود و کاش به معرفتی برسم که این دو با هم سینک بشن .

با این اوصاف، خدارا اگر بخوام از دید خودم تعریف کنم، به این سه کلمه متوسل میشم :

"حبیب ، باقی ، ستار " . 

 

خیلی دوست دارم بدونم برای بقیه چطوره؟ تعریف خدا چیه از دیدشون؟

 

پ.ن : من خیلی سختیهای فجیعی کشیدم و نفسم از جای گرم بلند نمیشه . من حتا قبل از تولد، با چالشها سر و کله زدم. 

پ.ن: ‌مردم روستا توکلشون خیلی وحشی و نابه . بهشون غبطه میخورم.

  • بامبوی خوشحال