پیرامون هیچ
- ۱ نظر
- ۰۴ آذر ۰۲ ، ۱۹:۳۲
- ۴۳ نمایش
من اینجوری نبودم ولی شدم. کسی مقصره؟ نه انتخاب خودم بوده که مدتی تنها باشم و از ارتباطات زیاد صرف نظر کنم تا بتونم در آرامش بیشتری به کارهام برسم .
اما این کار من رو تغییر داده. مثل قبل نیستم و نمیتونم با اعتماد به نفس سرشار، حاضر باشم و راحت باشم. هرجایی میزم به ساعتم نگاه میکنم که کی تموم میشه. حوصله ی هیچ جمعی رو ندارم دیگه.
امروز بینهایت سرزنده و پویا و پرانرژی در اجتماع ظاهر شدم و کلی فعال بودم(به یاد قبل تر ها)
ولی الان یک خسته ای هستم که باتری اجتماعی بودنم تموم شده و خستگیای فراتر از کوه کندن بر من مستولی شده و کاسه ی سرم رو فشار میده . حتا یک جمع چندساعته هم میتونه شارژم رو تموم کنه.
چهارشنبه ی گذشته با دکتر بابازاده به مدرسه ی ناشنوایان رفتیم؛ هر دونفرمون به یک کلاس رفتیم تا به دخترهای ریزه میزه و گوگولی آموزش بهداشت دهان و دندان بدیم و بعدش دندونهاشون رو فلوراید تراپی کنیم . تابحال چنین تجربه ای نداشتم و علی گفت که دهانم باز نمیشه و تو بهشون آموزش بده. منم با دهانی باز و گشاد، با حرکات اهسته، به آموزششون پرداختم و بهت زده شدم. اونقدر با استعداد بودن و اونقدر قشنگ یاد گرفتن که باورمون نمیشد. سه ترمه داره به بچه های معمولی آموزش بهداشت میدم اما خیلی چیزی یاد نمیگیرن. اما این گوگولیها اونقدر دقیق انجام دادن که قابل وصف نیست . تجربه ی بینطیری بود.
برای چندتاشون فلوراید تراپی انجام ندادیم چون والدینشون رضایت نداده بودن( گفته بودن بچمون سرطان میگیره!) .
امروز چهارشنبه ۱ آذر با استاد دانشمندم دکتر علی کاظمیان رفتیم به اسایشگاه معلولین فیاض بخش. اول به کلینیک دندونپزشکیش سر زدیم و واقعا مجهز و شیکه. میگن بزرگترین کلینیک معلولین کشوره. جالبه تماما خیریه است و دولت هیچ نقشی نداره. ۶ یونیت و دو اتاق عمل داره. ۱۲۰ تا دندونپزشک و چتدین متخصص بیهوشی کار میکنن که همشون رایگانه. هزینه ی خیلی ناچیزی از بیماران گرفته میشه . بعضی دکترها هفته ای یک روز میان، بعضیها ماهی یکبار و. . .
متاسفانه بنابر معلولیت جسمی یا ذهنی، اکثر کارهاشون تحت بیهوشی انجام میشه. برای خیلیها هم دندونهاشون رو کلا میکشن چون نیازی ندارن. مثلا کودکی رو اورده بودن از بهزیستی که چون کلا غذاش پوره است و اون رو هم قورت نمیده(اوتیستیکها معمولا قورت نمیدن لقمه رو) تمام دندونهاش رو کشیده بودن. بعدش به بخشهای دیگش سر زدیم. نوزادانی رو دیدیم که زندگی نباتی داشتند. مگالی هارو دیدیم که سرشون اندازه ی گاوصندوق میشد. صحنه هایی بود که متاثرت میکرد. اما فقط اینها نبود؛ همنشینی و همکلامی و شنیدن حرفهای دکتر کاظمیان برای من بی نهایت ارزشمند بود. راجع به همه چی صحبت کردیم و من واقعا همیشه به خودم میبالم که شاگرد چنین استادایی بودم. بی تعارف از نابغه ها و اندیشمندان بزرگ جامعه پزشکیه. یکجا گفتن پشت همه چی رنجه. چه ابن کارو بکنی چه این کارو، قراره رنجه رو بکشی. کلی صجبت کردن و من چقدر لازم داشتم این حرفهارو بشنوم.
کاش یکروزی بتونم منم در حد وسعم کمک کنم.. کاش .
۱. آبان ۴۰۲ در کل ماه خوب ولی سختی بود. خسته شدم اواخرش رو. با تعطیل شدن کتابخونه مرکزی، ایزوله ی فردیم شکسته شد و در معرض کلی آدم و جمع نه چندان مفید قرار گرفتم . چیزی که سمه. نمیدونم من خسته تر شدم یا واقعا این کتابهای اخیر سخت بودن؟
همچنان پایان نامه ی لعنتی هست و تموم نمیشه. ۴۰ درصدش مونده و نتونستم به چالشم کاملا عمل کنم چون سامانه پکس دانشگاه خرابه!
همچنان بخش اطفال زجر میکشم و متنفرم. چیزی که تنفرم رو هزار برابر میکنه تاخیر و دیر اومدن بیمارانه! انگار خونه ی عمشونه که بجای ۱۱ونیم ۱۲ونیم میان. تنها دلیل اینکه تحمل میکردم تاخیرشون رو این بود که بچه های همکاری بودن. دوهفته ی دیگه کارشون رو تموم میکنم و دیگه قبولشون نمیکنم. مطب شخصی نیست که هروقت دلتون خواست بیاید. مخیط آموزشیه و تنظیم وقت برای کسی مقدور نیست. متنفرم از اطفال. من رو قبول کنید، سوگند میخورم برای هیچ طفلی کار نکنم . اصلا توی مدرکم بنویسید فاقد صلاحیت برای امور اطفال ولی ولم کنید. دیوونم کردید همتون.
۲. روزی چندین تومن پول نذر امام رضا میکنن اما حتا یک نفر هم پیدا نمیشه یک وعده صبحونه برای بچه های مدرسه ی ام البنین تدارک ببینه؛ باورش سخته اما بعضیا شاید همون یک وعده رو دریافت کنن طی روز.
۳. یه ادمایی با سهمیه رزیدنت شدن که پناه بر خدا:)) کاش یکذره به خدایی که میپرستید ایمان داشتید . یک ذره انسانیت داشتید مثلا. کاش میشد همتون رو کنسرو کرد و به شیر و گرگ های باغ وحش هدیه داد. لعنت به خودتون و اعتقاداتتون و استایلتون.
۴. منو دریاب. مثل دارکوب که تنه ی درخت رو. مثل گیره ی روی رخت. مثل لثه که دندونو.
۵. ۴ ماه دیگه عیده:))
۱. اگر مسئولی، چیزی بودم ، پوشوندن کک و مک با آرایش یا هرچیز دیگری رو جرم اعلام میکردم:)
کراش العالمین استاد ارتو امروز تمام کک و مک های قشنگش رو ماسکه کرده بود و کاش اونقدر صمیمی میبودم که بهش میگفتم:" اصلا با این حرکتت حال نکردم" .
۲. خسته شدم و گهگاهی از خودم میپرسم که این منم که دارم ادامه میدم واقعا؟
۳. چند روزه میرم دانشکده درس بخونم. فعلا بدک نیست.
۴. خدا روح فرمانده جومونگ رو شاد کنه، یک جفت اسفنج کره ای خریدم و وقتی داخل گوشهام میکنم دیگه صدای پچ پچ ترمکها و هواپیما و پیج کردن ها رو اصلا متوجه نمیشم و بح بح .
۵. من دلم گوگولی میخواست ولی حتا خبری از قوقولی هم نیست .
۶. زمان آزمون رزیدنتی یک هفته دیرتر اعلام شد و ۴ مرداد هست. این یک هفته برای منی که در طرح هستم فوقالعاده ارزشمنده؛ اگر یک روز قبول شدم و به خیر گذشت، میتونم از خیلی از اتفاقایی که گذروندم در این مسیر به عنوان نشونه ها یا بقول کتاب دینی دبیرستان " امدادهای غیبی" یاد کنم.
۷. بر خلاف خیلیها، پدرومادرم از روز اول به من ایمان داشتن و هیچوقت با کس خاصی مقایسم نکردند و فشاری روم نبود. اما هیچوقت به خودشون ایمان نداشتند. حالا که بزرگ شدم و پیریشون رو میبینم، خیلی دردآوره که میبینم چطوری فکر میکنن. آه.
۸. رفتم استادم رو دیدم و کمی آرومتر شدم .خداحفظت کنه زن بزرگ.
۹. اون من چندماه پیش که پر از اعتماد به نفس بود کجا رفت؟
۱۰. مسبب اصلی خستگیم فکر کردن زیاد به پایان نامه ی علیه اللعنه بود. چالشی تدارک دیدم که به مدت ۱۴ روز صبح زود بیدار بشن، زود درس بخونم و تا عصر درسهارو جنع کنم و بندازم کنار و به پایان نامه بپردازم فورا. اگر طبق محاسباتم پیش بره، کمر پایان نامه شکسته میشه . امروز روز اول بود و با موفقیت تیک صبحگاهی و شب گاهی رو زدم. تا پایان این چالش ، نه کافه میرم و نه غذای بیرون میخورم .